موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13205
‏ روايتي کوتاه از  زندگي شهيد محمدرضا خالصي مسئول عمليات تيپ 12 سمنان

 

*از تحصيل تا دفاع مقدس

 دهمين فرزند حاج‌کريم در سال 1338 به دنيا آمد. حاج‌کريم نامش را محمدرضا گذاشت.

بعد از گذراندن دوره ابتدايي در مدرسه توکلي که بعدها اسمش مدرسه محرم شد، به همراه اولين گروه به مدرسه راهنمايي راه يافت. محمدرضا در رشته رياضي‌فيزيک به تحصيل ادامه داد. در طول تحصيل همواره يار و مددکار پدر در کارهاي کشاورزي و خانه بود.

آخرين سال‌هاي تحصيل او با قيام مردم مسلمان ايران هم‌زمان شد. مبارزه با طاغوت و رژيم ستم‌شاهي را با هماهنگ کردن جوانان محله به طور جدي آغاز کرد. تشکيل کتاب‌خانه و کلاس‌هاي فکري از ديگر اقدام‌هاي انقلابي او بود. مسجد را پايگاهي براي درگيري با سلطنت پهلوي و بعدها مبارزه با گروهک‌هاي ملحد و ضدانقلاب کرد.

*دفاع مقدس

با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از اولين نفرهايي بود که به آن پيوست. استعداد و لياقتش در مدت کوتاهي از او فرماندهي شايسته ساخت. او فرماندهي گروهي را در تپه‌هاي تکاب به عهده داشت که جنگ شروع شد. بعد از شروع جنگ فرماندهي اولين گروه اعزامي از سپاه سمنان به عهده او گذاشته شد.

در عمليات طريق‌القدس به شدت مجروح شد و مدت پنج ماه در بيمارستان و منزل بستري گرديد.

بعد از عمليات بيت‌المقدس (آزادي خرمشهر) ازدواج کرد. دو فرزند از او به يادگار مانده است.

او در تأسيس تيپ حضرت قائم آل‌محمد(عج) نقش مؤثري داشت.

محمدرضا در روز جمعه، هفتم مردادماه 1367 در عمليات مرصاد در مبارزه با منافقين کوردل در تنگه چهارزبر پس از سه روز درگيري با اصابت گلوله آرپي‌جي به خودرويشان به شهادت رسيد. پيکر پاکش به همراه شهيدان حاج‌محمود اخلاقي، نوروز ايماني‌نسب و تقي مداح به سمنان منتقل و در جوار مرقد مطهر حضرت امامزاده يحيي دفن شد.

خاطرات

*خون من بدرد نمي‌خوره!

خيلي نگران بودم. بيمارستان خون نياز داشت. دکتر مي‌گفت: «بايد خون تازه باشد!»

تلفن سازمان انتقال خون هم اشغال بود. با تاکسي خودم را رساندم انتقال خون. آن موقع به آن بانک خون مي‌گفتند. از بدشانسي همه نوع خون داشتند غير از اُوي مثبت. فقط يک راه چاره بود. تا سپاه دويدم. نفس‌زنان وارد شدم. يک‌راست داخل تلفن‌خانه رفتم. به تلفنچي گفتم: «با بلندگو بگو براي يک مريض بدحال خون اُوي مثبت نيازه!»

آن بنده‌خدا هم فوري اعلان کرد. آمدم بيرون. صداي پايي شنيدم از پله‌هاي پشت ديوار. رضا بود. از خواب بيدار شده بود. گفت: «کي خون مي‌خواد؟»

- من! من خون مي‌خوام!

- براي چي مي‌خواي؟

- يکي از فاميل‌هام تو بيمارستانه!

- من رفتم. تو بقيه رو بيار!

از در سپاه بيرون رفت. موقعي که رسيدم به انتقال خون، رضا را ديدم که خون داده بود و داشت برمي‌گشت. گفت: «خون دادم ولي خون من به درد نمي‌خوره!»

گفتم: «براي چي؟»

خنديد و گفت: «آخه خون من قرمزه!»

خسرو جديدي، هم‌رزم شهيد

*به مردم عادي روستا خسارت نزنيد

دو تا گروهان بوديم.آن موقع‌ها گروهان و گردان بلد نبوديم. مي‌گفتيم گروه. فرمانده يک گروه مرد ميان‌سالي از اهالي تکاب به نام چراغچي بود، فرمانده گروهان ما هم محمدرضا خالصي. از تکاب دستور آزادسازي روستاي قزقپان آمده بود. حد فاصل ما و روستاي قزقپان کوه بلند قزقپان بود. رضا جلو مي‌رفت و من پشت سرش. نزديک‌هاي ظهر روستا را محاصره کرديم. قرار شد براي پاک‌سازي وارد روستا بشيم. رضا گفت: «بچه‌ها! وارد روستا که شديم طرف حساب ما فقط کساني هستند که اسلحه دستشان باشه! به مردم عادي روستا هيچ خسارتي نبايد برسه!»

ضد انقلاب فرار کرده بود. داخل روستا فقط مردم عادي بودند. مردم روستا بالاي پشت‌بام، خرمن‌هاي علوفه زمستاني درست کرده بودند. چند تير هوايي به يکي از اين خرمن‌ها خورد و آتش گرفت. تا مدت‌ها رضا ناراحت بود.

عبدالله دخانيان، هم‌رزم شهيد

*مگر مي‌شود همه خبرها را به امام داد؟!

حاج‌آقا فرزانه جلوي در ايستاده بود. مي‌خواست چراغ را خاموش کند. نماز را سلام دادم و آمدم بيرون. يک عده بيرون مسجد ايستاده بودند و با هم بحث مي‌کردند. بحث در مورد چه بود، يادم نيست. من هم قاطي آن‌ها شدم. هر کسي چيزي مي‌گفت. رضا کمتر حرف مي‌زد و بيشتر گوش مي‌داد. يکي گفت: «همه خبرها رو که به امام نمي‌دن! يک عده‌اي دور امام هستن و هر خبري که دلشون مي‌خواد براش مي‌برن!»

رضا سکوت را شکست: «مرد حسابي! اين چه حرفيه که مي‌زني؟ مگه مي‌شه همه خبرها به امام نرسه؟»

بعد رو کرد به بقيه و گفت: «بياييد بريم! بياييد بريم!»

با حالت قهر از جمعيت جدا شد. همه متفرق شدند. با هم سوار موتور شديم که برويم خانه. گفتم: «رضا! بهتر نبود به جاي اين‌که عصباني بشي و پرخاش کني، براش دليل مي‌آوردي؟»

او که هنوز هم عصباني بود گفت: «کسي که آفتاب رو مي‌بينه و مي‌گه شبه، دليل نمي‌فهمه!»

حسن ادب، هم‌رزم شهيد

*وقتي برادرش حسن به شهادت رسيد

حسن برادر کوچک رضا بود؛ آخرين فرزند خانواده. خيلي با هم گرم بودند. گاهي ساعت‌ها روي تپه با هم حرف مي‌زدند. هر دوتاشان دوست‌داشتني بودند. حالا حسن شهيد شده بود. براي دلداري به او نزديک شدم. آن‌قدر با متانت از بي‌سيم نيروها را هدايت مي‌کرد که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. صحبت را عوض کردم.

- وضعيت چطوره؟

- خوبه! الحمدلله! خط تثبيت شده.

- روح شهدا شاد! خدا بيامرزدشان!

- آن‌ها آمرزيده‌اند! خدا ما را بيامرزد!

- رضا! بهتره چند روزي بري مرخصي!

- مرخصي؟ آخه الان موقع مرخصيه؟

- موقع که نه ولي به هر حال حسن...

- او کار خودشو کرده ما هم بايد کار خودمونو بکنيم. من الان برم مرخصي جواب حسن را توي اون دنيا چي بدم؟

سرم را پايين انداختم و در دلم به محمدرضا غبطه خوردم.

عبدالحسين، برادر شهيد

*در کنار خانواده روحيه مي‌گيرم

همه مخالف بودند. براي من نظر رضا مهم بود. تصميمش را گرفته بود؛ رفتن به دزفول. وسايلمان را جمع کرديم و ياعلي! بين راه پرسيدم: «چرا دوست‌داري ما هم دزفول باشيم؟ برات زحمت درست مي‌کنيم. مجبوري گاه‌گاهي به خونه بياي، شايد برات مشکل باشه!»

گفت: «آره! مجبورم گاهي هم بيام خونه! نقل و انتقال هم سخته اما مي‌ارزه! همين‌قدر که دور هم‌ديگه هستيم و من به بچه‌ها سري مي‌زنم برام خوبه و روحيه مي‌گيرم!»

مريم نژادلو، همسر شهيد

*چرا بعد از عمليات تلفن نکردم؟

با خودم گفتم: «شايد نتونسته تماس بگيره.» اما در دلم از او گلايه مي‌کردم. آخر خيلي‌ها تلفن زدند به خانه‌شان ولي او زنگ نزده بود. در همين فکرها بودم که صداي در آمد. داخل حياط آمدم و گفتم: «کيه؟»

پستچي بود. نامه آقارضا را آورده بود. من هم از او تشکر کردم. در پاکت را باز کردم و شروع کردم به خواندن. داخل نامه نوشته بود: «ممکن است بپرسيد چرا بعد از عمليات نيامده‌ام تلفن بزنم که شايد يک عده آمده باشند و اين کار را کرده باشند. اگر مي‌خواهي علت را بداني، برمي‌گردد به عمليات. همان‌طور که بالا گفتم عمليات هنوز ادامه دارد. من به عنوان يک مسئول عمليات نمي‌توانم از منطقه خارج شوم. ديگر اين‌که خودم پيش وجدان خودم هيچ‌وقت راضي نمي‌شوم که هنوز عمليات نيمه‌کاره است و هنوز جنازه شهدا در بيابان جامانده و هنوز مجروحين از منطقه عملياتي تخليه نشده‌اند، آن‌وقت من بيايم تلفن کنم. خودت قضاوت کن!»

مريم نژادلو، همسر شهيد

 *بسيجي‌ها هيچ وقت خسته نمي‌شوند

ارتفاعات صعب‌العبور بود. امکان پشتيباني زميني نبود. غذا، مهمات و چيزهاي ديگر با هلي‌کوپتر به ما مي‌رسيد. کارهاي شخصي مثل تلفن و حمام هم تعطيل.

محمدرضا مسئول عمليات تيپ 12 قائم آل‌محمد(عج) بود. همه چيز را کنترل مي‌کرد و به همه روحيه مي‌داد. من جانشين گردان موسي‌بن‌جعفر(ع) بودم. نيروهاي گردان از بسيجي‌هاي شهر سمنان و حومه بودند. نزديک غروب رفتم سنگرش. با يک چاي قندپهلو پذيرايي‌ام کرد. گفتم: «آقا رضا! امکانات خيلي کمه. بچه‌ها مدت زياديه تو خطن و خسته شدن! لطف کنين گردان ما رو عوض کنين!»

کمي با من شوخي کرد. از خط پرسيد. وضعيت را توضيح دادم. منتظر جواب بودم. او مثل اين‌که حرف مرا نشنيده، حرف‌هاي متفرقه مي‌زد. درخواستم را تکرار کردم. در جواب گفت: «نيروهاي بسيجي هيچ‌وقت خسته نمي‌شن! روحيه آن‌ها خيلي قوي است! ماييم که خسته شده‌ايم و روحيه ماندن نداريم! بسيجي‌ها را بدنام نکنيد!»

علي‌اصغر قاسم‌پور، هم‌رزم شهيد

 *وقتي دزد از شهيد خجالت کشيد!

ساعت از دوي نيمه‌شب گذشته بود. قطار با ترمز کشدارش ايستاد. پياده شديم و آمديم خانه. ساک‌ها را داخل حياط گذاشتم. در ورودي ساختمان را باز کردم. ديدم قفل نيست. فکر کردم موقع رفتن فراموش کرديم قفل کنيم اما نه! خودم قفل کرده بودم. وارد خانه شديم. درِ گنجه‌ها، کابينت و جاهاي ديگر همه باز بود. وسايل خانه هم به هم ريخته بود. فکر کردم کسي در خانه هست. اتاق‌ها، پله‌ها و زيرزمين را گشتم ولي کسي نبود. زنگ زدم به پليس و خانه خواهرم. داشتم صحبت مي‌کردم که کاغذي را روي تلويزيون ديدم. بعد از تلفن کاغذ را برداشتم و خواندم. روي آن نوشته بود: «از اين که به منزل شما آمديم ما را ببخشيد، چون خانواده شهيد بوديد! اميدوارم ما را ببخشيد!» با اين دو خط نامه مطمئن شديم دزد آمده اما از شهيد خجالت کشيده. با خودم گفتم: «بارک‌الله به غيرت بعضي دزدها!»

چند دقيقه‌اي گذشت. پليس آمد. بعد از بازرسي، کاغذ را به آگاهي بردند.

مريم نژادلو، همسر شهيد

*گزيده‌اي از وصيت‌نامه

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي.‌اي نفس قدسي مطمئن و دل‌آرام امروز به حضور پروردگارت بازآي که تو خشنود و او راضي از توست. بازآي در صف بندگان خالص!

اي خداي بزرگ!‌اي قادر بي‌همتا! يکتا آفريدگار دو جهان و‌اي که کريمي، رحيمي قادري و عالمي؛‌اي که بود و نبود ما از آن توست؛ منت نه بر اين بنده گنه‌کار روسياه و نظري از روي لطف کن بر من که گناه زياد کرده‌ام. کمرم از شدت گناه و معصيت خم گشته؛ از همه جا بريده و نالان و سرگردانم. فقط روزنه اميدم تويي. از تو نااميد نيستم. مي‌دانم سرانجام جواب ناله‌هاي دردمند مرا مي‌دهي و صداي العفو مرا مي‌شنوي، از لطف و بزرگي‌ات مرا نااميد نخواهي کرد و اکنون که در ميان بندگان مخلص درگاهت اين عزيزان بسيج و اين غيوران ايثارگر هستم، حتماً از سر لطف آن‌ها به من هم نظر خواهي افکند.

اي خدا! به جبهه آمده‌ام به خاطر رضاي تو و ياري و کمک به اسلام و حسين زمان؛ باشد که مورد قبول واقع و اين حرکت ناقابل من پذيرفته شود. بعد از بخشش از گناه‌ها و خطايا مرا هم در راه خودت به فوز عظيم شهادت نائل بگردان! باشد که سرخي خونم به کارنامه سياه اعمالم فائق آيد و خدمتي باشد در راه اسلام و قرآن که در دوران عمرم جز معصيت و گناه‌، کاري براي اسلام انجام نداده‌ام.

اي دلير مردان خطه ولايت! عزم را جزم کرده راهي صحنه نبرد شويد که امروز صحنه کربلا دوباره تکرار شده؛ مبادا از قافله عقب مانيم که فردا بسيار دير است و اگر امروز حسين زمان را ياري نکنيد در دنيا و آخرت مورد خشم و غضب الهي خواهيد بود و شهدا بر شما نخواهند بخشيد.

و شما ‌اي پاسداران! ‌اي عزيزاني که امام مي‌گويد: «اي کاش من هم يک پاسدار بودم.» پس بنگر امام در حقت چه‌ها گفته و اين سخن چه مسئوليت سنگيني به دوش شما نهاده. هر آنچه لياقت اين سخن است انجام دهيد تا مديون امام و خون شهدا نباشيد.

و اما شما رزمندگان سنگر دانشگاه و مدرسه! همت کنيد در سنگر مدارس هم‌چون سنگر جبهه‌ها هميشه پيشتاز و سربلند باشيد و باعث آبرو و حيثيت براي انقلاب و اسلام باشيد نه باعث تضعيف.

و اما شما مسئوليني که امور امت حزب‌الله در دست شماست! مبادا اين خون‌ها را با کارهايي که در شأن يک مسئول در جمهوري اسلامي نيست به هدر دهيد و باعث دل‌سردي مردم و به خصوص خانواده شهدا شويد که در پيشگاه شهدا هميشه سرافکنده خواهيد بود.

و اما تو ‌اي خواهر! به حفظ حجاب، عفت و وقارت همت کن که فاطمه زهرا الگو و اسوه شماست. مبادا با کارهاي ناپسند حاصل خون شهدا را هدر دهي و يک مشت آدم‌هاي عوضي از خدا بي‌خبر را از خود راضي کني!

و اما شما ‌اي پدر و مادر عزيزم! مي‌دانم در طول زندگي شما را زياد اذيت و آزار کرده‌ام و در زندگي جز دردسر کاري براي شما انجام نداده‌ام؛ از شما مي‌خواهم که مرا ببخشيد و از خدا برايم طلب مغفرت کنيد و در شهادت داداش‌حسن هم ناراحت نباشيد و بر شهادتم صابر باشيد و صبر پيشه کنيد که خدا با صابرين است. «إِنَّ‌الله مَعَ الصَّابِرِينَ‌» و اگر خدا شهادت را نصيبم کرد هيچ ناراحت نباشيد که امانت خدا را به او بازگردانده‌ايد و گريه کنيد بر شهيد که باعث تداوم انقلاب است ولي به هيچ‌وجه بي‌تابي نکنيد که باعث مي‌شود دشمنان شاد شوند.

و اما همسر فداکارم! مي‌دانم در مدت زندگاني زياد با تو نبودم و بيشتر اوقات از تو دور بودم و تو با وجود اين مشکلات صبر کردي و ان‌شاءالله همانند سرورت فاطمۀزهرا و زينب کبري استوار خواهي ماند. بر شهادتم غمگين مباش که ا‌ن‌شاءالله اجر عظيمي از طرف خدا در دنيا و آخرت در انتظار توست. در تربيت مرضيه کوشش کنيد که ان شاءالله در آينده خدمتگزار براي اسلام باشد.

*انتشارات قائميه

ويراستار: فرزانه اکبري نژاد