نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (76)نگاهم چرخيد به سمت سرهنگ، خيره نگاهم ميکرد. چشمم
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (76)نگاهم چرخيد به سمت سرهنگ، خيره نگاهم ميکرد. چشمم افتاد به پوتين هايش، ساري بلند زن خبرنگار مانده بود زير پوتين سرهنگ. با صداي زن هندي به خودم آمدم. درحالي که به چشمانم خيره شده بود، گفت: «مهدي! تو خيلي پسر شجاعي هستي. من هر طور شده اين فيلم را ميبرم ايران و به آقاي خميني نشان ميدهم و ميگويم چه سربازان شجاعي دارد!» ته دلم به حرفش خنديدم، چون بارها ديده بودم سرهنگ محمودي و استخباراتيهاي بعثي هر وقت ميديدند مصاحبههاي انجام شده باب ميلشان نيست، فيلم را جلوي چشم خود خبرنگارها از دوربين ميکشيدند بيرون و پاره ميکردند. سالم بردن آن فيلم براي آن خبرنگار هندي، حکم يک معجزه و يا يک غنيمت ارزشمند جنگي را داشت که با زحمت به دستش آورده بود. تمام مدت که جواب ميدادم - مثل کاري که با خبرنگارهاي ديگر کرده بودم. فقط هدفم روشن شدن ذهنيت خود آن زن بود. وقتي زن هندي گفت: «خميني چه سربازان شجاعي دارد»، سرهنگ به حدي عصباني شد که عقلش زائل شد. کارها و حرکاتي از او سر ميزد که گويا ابهت و وقارش را فراموش کرده بود. درحالي که به عربي فحش ميداد به طرف در آسايشگاه رفت و سربازي را که جلويش بود، هل داد به کناري و رفت بيرون. شايد به قول خودش رفت به استخبارات زنگ بزند. خبرنگار هندي بلند شد و رفت طرف ديگر آسايشگاه که يک گروه از بچهها در کنجي نشسته بودند. رفت سراغ آنها و از آقاي رحيمي خواست تا خودش را معرفي کند. رحيمي، نوجواني بود که پاي راستش قطع شده بود. رحيمي اين شعر را خواند: «اي زن به تو از فاطمه اين گونه خطاب است، ارزندهترين زينت زن حفظ حجاب است.» آن خانم متوجه نميشد رحيمي چه ميگويد يعني چون جملهاش شعر بود معنايش را خوب نميفهميد. رحيمي مجبور شد چند بار آن شعر را بخواند تا زن منظورش را بفهمد. خبرنگار چون فقط کلمه حجاب را ميشناخت، هي شالش را نشان ميداد و ميگفت: حجاب!... حجاب! من حجاب دارم» از رحيمي هم پرسيد: «شما جنگ ميخواهيد يا صلح؟» او پاسخ داد: «هر چه مصلحت خدا باشد. هر وقت خدا بخواهد جنگ تمام شود، تمام ميشود!» از کنار رحيمي بلند شد و رفت به طرف در آسايشگاه. هنگامي که خبرنگاران داشتند از آسايشگاه خارج ميشدند، سرهنگ کنار در ايستاده بود و براي اينکه طبق معمول اوضاع و احوال را کاملا عادي جلوه دهد، دستش را برد بالا و گفت: «خوب حالا همه يک صلوات بفرستيد!» همه صلوات فرستادند. شايد ميخواست بگويد خونسرد است. شايد هم ميخواست به من بفهماند کارم اهميتي نداشته است. هنوز خبرنگار هندي وسط آسايشگاه بود که محمودي دوباره فرياد زد: «يکي ديگه!» و بچهها دومين صلوات را فرستادند، براي بار سوم گفت: «يکي ديگه!» و همه دوباره صلوات فرستادند. شايد هم منظورش اين بود که ما را اذيت کند. چون هر وقت اسم امام ميآمد، ما سه تا صلوات ميفرستاديم. آن روز خبرنگارها رفتند، من ماندم با نگاهها و سکوت سنگين بچهها و سرنوشتي نامعلوم. همه منتظر بودند بلايي سرمان نازل شود. هيچ کس حرفي نميزد و فقط به در آسايشگاه خيره شده بودند تا هر لحظه باز شود و سربازها با سونده هايشان بيفتند به جان آنها، تجربه يک سال و نيم اسارت و اتفاقاتي که هر بار بعد از رفتن خبرنگارها ميافتاد، اين انتظار را در من و ديگران ايجاد کرده بود. بچهها را درک ميکردم، بعضي از دستم عصباني و دلخور بودند، بعضي بدون اينکه به روي من بياورند با نگاههاي سردشان ميفهماندند «چرا اين حرفها را زدي مهدي، نميشد کمي ملايمتر و محتاطتر پيش بروي»؟ حتي چند نفري نگاه هايشان طلبکارانه بود. يکي از بچهها گفت: «مهدي! اينجا ديگر پايت را از گليمت درازتر کردي. جوري حرف زدي که شرش دامن همه را بگيرد. در آن لحظات فقط زير لب دعا ميکردم «خدايا! کاري کن هر بلايي هست فقط سر من بياورند و کاري به بچهها نداشته باشند». خدا شاهد است در آن لحظه اگر در آسايشگاه باز ميشد و سرباز عراقي حکم اعدام مرا ميخواند، نه فقط ککم نميگزيد، که خوشحال هم ميشدم از اينکه فقط خودم تاوان پس ميدهم. با سکوت کشنده حاکم بر آسايشگاه و پيشبيني بلايي که هر لحظه ممکن بود مثل سيل دامنگير جمع شود، تنها ناراحتيام بابت بچهها بود، والا از کاري که کرده بودم رضايت داشتم و صددرصد آن را درست ميديدم. فقط در مقابل شرايطي که به وجود آمده بود پيش بچهها احساس شرمندگي داشتم، آن هم نه از بابت اينکه احتمال ميدادم آنها از حرفهايي که زدهام دلخور باشند، چون مطمئن بودم آن جوابها حرف دل همه شان بوده است. مسئله اصلي، عکس العمل عراقيها بود که چه انتقامي از ما خواهند گرفت. از اول اسارت تا آن روز، آن اولين مصاحبهاي بود که سؤالاتي از آن دست مطرح شده بود. در نيت من ذرهاي توجه به خودم نبود، فقط به سرافرازي دين، رهبر و کشورم فکر ميکردم. ته دلم را که ميکاويدم اين نيت به من قدرت و صبر ميداد تا همه تبعاتش را با دل و جان تحمل کنم.يک ساعت کشنده گذشت، بالاخره در آسايشگاه باز شد...ادامه دارد...