مردي براي همه فصولبه بهانه پنجمين سالگرد شهادت سردار سرتيپ پاسدار شهيد رمضانعلي صحرايي رستميبه قلم ح
مردي براي همه فصولبه بهانه پنجمين سالگرد شهادت سردار سرتيپ پاسدار شهيد رمضانعلي صحرايي رستميبه قلم حميد باقريسردار سرتيپ پاسدار شهيد جانباز 70 درصد رمضانعلي صحرايي همه مراحل زندگياش سرشار از مبارزه و مقاومت بود و در اين راه حتي خانواده او هم با حضور در مناطق جنگي، هم پا و همسنگرش بودند.در دوران رژيم ستم شاهي وارد مبارزه شد و جزو معدود فرماندهاني بود که با شناسنامه روشن و مستند، بارها به زندان افتاد و شکنجه شد.بعداز انقلاب با شروع فعاليت ضد انقلاب به کردستان عزيمت کرد و در کنار شهيد ابراهيم همت با داعشيهاي دهه 60 يعني کومله و دمکرات در نوسود و پاوه جنگيد. سردار شهيد صحرايي دانشجوي کارداني عمران دانشگاه شهيد چمران اهواز و دانش آموخته اولين دوره دافوس سپاه از جمله فرماندهان قديمي و باسابقه گردان در لشگر25 کربلا بود که به دليل شايستگيهايش تا فرماندهي تيپ ارتقا پيدا کرد.بعد از جنگ هم در ردههاي مختلف فرماندهي از جمله فرماندهي تيپ 3 لشگر قدس گيلان؛ مستقر در بوکان آذربايجان غربي و فرماندهي توپخانه لشکر 25 کربلا، خدمت صادقانه کرد.سردار شهيد صحرايي شخصيتي ترکيبي داشت و با توجه به تجربه و تخصص؛ چه در جنگ و چه امور سياسي، نظر و سلوک مخصوص به خود را داشتدر سياست هم شخصيتي شفاف داشت و در کنار مردم بود و هيچ گاه حاضر نشد حضور مردم را ناديده بگيرد و جمله معروف صحرايي بارها با عنوان زير، رسانهاي شد «مردم به وظيفه شان عمل کردند؛ ما مسئولين بوديم که درست عمل نکرديم.»مردمي بودن و شفافيت در مواضع سياسي، دو ويژگي ممتاز اين دلاور مازني بود.در اینجا با ذکر يک خاطره، اين دل نگاشت را به پايان ميرسانم. در خرداد سال 64 اينجانب براي چندمين بار به جبهه اعزام شدم. در آن سال دانشآموز دوم دبيرستان رشته رياضي در شهرستان فريدونکنار بودم.عرف حاکم اينگونه بود که اکثر نيروها براساس شهرهاي خود در گردانها سازماندهي ميشدند. به طور مثال فريدونکناريها بيشتر در گردان يارسول(ص) کنار سردار شهيد حاج حسين بصير بودند.فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) اگرچه صحرايي، خود اهل بهشهر مازندران بود اما ويژگي جذاب، چهارفصل و روحيه خط شکني او، بيشتر افراد از شهرهاي مختلف استان مازندران و گلستان را گرد او جمع کرده بود؛ قائمشهريها، آمليها، بابليها، گرگانيها، علي آبادکتوليها، فاضل آباديها، راميانيها، تنکابنيها.روستاي «ازباران» محل تولد من و روستاي نمونه ايثارگري از حيث تعداد شهدا در تراکم جمعيت، اکثرشان در گردان امام محمد باقر(ع)، کنار سردار شهيد صحرايي بودند. به اقتضاي عمليات قدس1 و 2 وارد منطقه تپور، هورالهويزه و هورالعظيم شدم.غير از نيروهاي ساده، سرداران نامدار شهيدي چون خنکدار، بلباسي، عموئي، خطيبي، کارگر، شريعتي، عسگري اباذري هم جزو ارکان گردان به فرماندهي شهيد صحرايي بودند.سردار شهيد صحرايي وقتي متوجه شدند که من اهل روستاي شهيدپرور ازباران هستم، دستور داد کنار او باشم. برايم عجيب بود؛ چطور ميشود دانشآموزي با 17 سال سن کنار ايشان قرار بگيرد؟ از اينکه هر روز با فرماندهان نامدار بودم، حس غرور و بزرگي داشتم.فرمانده صحرايي دستور داد آموزش کامل غواصي- سکانداري قايق را علاوه بر فنون ديگر نظامي فرابگيرم و در اين بين، دهها برنامه در طول روز را هم به من محول ميکرد.شخصيتي جدي، تخصصي و سخت گير در نظامي بودند اما در کنار اين خصلتهاي رزمي، مهربان و دوست داشتني هم بودند.شب عمليات قدس يک در هورالعظيم کنار فرمانده بودم؛ تابستان 64.عمليات قدس1 و 2 از موفقترين عملياتهاي آبي دوران جنگ بود. در عمليات قدس1 منطقه وسيعي از هورالعظيم آزاد شد؛ پاسگاههاي ابوليله، ابوذاکر، بلاليه، برکه مختار و بسياري از مناطق ديگر که توسط ارتش کماندويي عراق محافظت ميشد. من اولين بار نيروهاي سوداني، اردني و مراکشي را آن جا ديدم. البته کشورهاي ديگر هم بودند.بعد از عمليات قدس1، ارتش عراق درحال تدارک پاتک بزرگي بود که گردان امام محمد باقر(ع) قرار شد در ادامه عمليات قدس 2 انجام دهد.صحرايي به من ماموريت داد مهمات را از پاسگاه ترابه عراق با چند فروند قايق بياورم.چولانهاي بلند و متراکمِ داخل آب، ترس را به جان من ميريخت.چند کيلومتر طول آبي بود. با خودم گفتم، چطور بروم و برگردم؟شب قرار بود عمليات قدس2 انجام شود. صحرايي گفت: مشکلي داري؟ گفتم: نه.صحرايي سفارشات لازم و نکات و ملاحظات مهم را ياداور شد.دلم آشوبي بود. از خدا خواستم کمکم کند و من را شرمنده اعتماد فرمانده به نوجوان 17 ساله ازباراني نکند. چند ساعت رفت و برگشت طول کشيد. وقتي به مقر گردان رسيدم، صحرايي با يک زيرپيراهن خط خطي قرمز و سفيد، منتظر من بود و البته نگران!تا مرا ديد با صداي بلند گفت: خدا را شکر که اشتباه نکردم.و بعد گفت سريع آماده شويد، شب عمليات داريم.با دوستان آماده شديم و حمله اصلي به پاسگاه البيضه و اطراف جاده بصره - العماره آغاز شد.انبوهي از قايقها و تريليهايي که قايق روي آنها سوار بود همراه با نيروهاي کماندويي عراق در آن منطقه حضور داشتند.در زير سايه جنگ شديد و تن به تن، آتش سنگين دشمن،گرماي بالاي 50 درجه و شرجي بودن هوا، حضور ممتد هواپيماهاي جنگي، ملخي و هلي کوپترها، حمله وسيعي آغاز شد.سردار صحرايي در تمام اين صنحهها کنار نيروهايش حاضر بود. بعد از چند روز و انجام پاتک، بالاخره مواضع جديد تثيبت شد. اگرچه هنوز معلوم نشده چطور بشکههاي حاوي بمبهاي ناپالم در مسير آبراه، منفجر نشد که اگر اين اتفاق ميافتاد، عمليات منجر به تلفات سنگين ميشد؛ چيزي شبيه معجزه.صحرايي مرد بيادعا، خاکي و بدون منت، زماني که مجروح شدم، خودش را از رستم کلاي بهشهر با همه مشغله به ازباران رساند؛ همراه با سرداران شهيد خنکدار، بلباسي و عمويي.حيرت زده شدم؛ اين همه راه و با اين همه فرماندهان؛ آن هم براي ملاقات کوچکترين نيروي گردان.ساعاتي از شب را کنارم ماندند و فرمانده صحرايي مرتب رو به من ميگفت: بلند شو! دوست ندارم اينطوري ببينمت.صحرايي با مردم شروع کرد و کنار مردم بود و مردم را تنها نگذاشت و سرانجام با بدني مجروح و همراه با کم مهريهاي سياسي، درحالي که جانباز70 درصد بود، به شهادت رسيد. صحرايي علاوه بر زخم بدن، قلب زخمي هم داشت!centerbottom00