موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13221
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 75محمودي آمد بالاي سر علي رحمتي ايستاد و گفت: «تو بي‌

نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 75محمودي آمد بالاي سر علي رحمتي ايستاد و گفت: «تو بي‌عرضه نتوانستي اين را آدم کني! خودم مي‌خواستم آدمش کنم، تو نگذاشتي.» من و آن خانم نشسته بوديم و آن دو بالاي سر ما بحث و مشاجره‌شان در گرفته بود. حتي سرهنگ به طرفم حمله کرد تا مرا بزند که زن خبرنگار مانع شد و گفت: «شما بگذاريد مصاحبه‌ام تمام شود، بعد هر کاري خواستيد با او بکنيد!» محمودي سر زن خبرنگار داد کشيد و گفت: «بلند شو.... تو بلند شو» اما آن خانم هم کم نمي‌آورد، سفت و قرص نشسته بود و به سرهنگ که چشمانش مثل کاسه خون شده بود اصرار مي‌کرد و مي‌گفت: «آقاي محمودي! اجازه بده، من سؤال هايم را از اين پسر بپرسم، بعد هر بلايي خواستي سرش بياور، کاري با ما نداشته باش!» سرهنگ ديد حريف آن زن نمي‌شود و کار از دستش خارج شده، ناچار ايستاد به سيگار کشيدن و تهديد کردن! خانم پرسيد: «انگيزه شما از آمدن به جبهه و اينکه حالا اينجا اسير هستيد و در اين شرايط به سر مي‌بريد چه بود؟» تا اين را پرسيد، سکوت عجيبي حاکم شد. ديدم سرهنگ خم شده و گوشهايش را تيز کرده به طرفم که ببيند چه جوابي ميدهم. چون مي‌دانستم آب از سرم گذشته، با آرامش جواب مي‌دادم. بدون يک لحظه مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. براي اينکه اسلام در خطر بود و ما وظيفه خودمان مي‌دانستيم از اسلام خودمان دفاع کنيم.» اين جواب نه تنها براي سرهنگ، بلکه براي عراقي‌هاي حاضر، به خصوص بعثي‌هاي استخباراتي، سخت بود. حقيقتا جنگي آنجا در گرفته بود. آنها خودشان را مسلمان مي‌دانستند و ما را کافر و مجوس. صدام را سردار قادسيه مي‌دانستند که به ايران حمله کرده تا مجوس‌ها را مسلمان کند. به همين دليل کشورهاي عربي مسلمان را به جنگ عليه ايران کافر دعوت مي‌کردند! به دوروبرم نگاه کردم، فضا به حدي متشنج بود که از خودم دل کندم. با خودم گفتم: «مهدي! اگر کاري کني که جانت را نگيرند معجزه است!» ديگر از خدا مي‌خواستم آن زن سؤال کند و جواب دهم. مي‌ديدم جانم را گذاشته‌ام وسط و فقط مي‌خواهم حق مطلب ادا شود. مي‌دانستم که امام خميني نهايت آمال و آرزوهايشان اين است که ملت ايران و عراق را از دست حزب بعث و صدام كافر و بلندپروازي‌ها و زياده خواهي‌هايش نجات دهند. مي‌دانستم قصدش هرگز تجاوز به عراق نبوده است.خانم هندي پرسيد: «نظر شما راجع به جنگ چيه؟ شما با جنگ موافقيد يا آتش بس مي‌خواهيد؟» بدون لحظه‌اي مکث گفتم: «ما پيروزي حق عليه باطل را مي‌خواهيم ما آتش‌بس نمي‌خواهيم!» انگار کسي از غيب آن جوابها را در دهانم مي‌گذاشت. در آن فضاي فشارآوري که آدم حرف زدن عادي‌اش را هم فراموش مي‌کرد، متعجب بودم چطور آن جواب‌هاي آماده به ذهنم مي‌آمد - يک دفعه آن خانم برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، من هم سرم را بلند کردم. ديدم سربازان و سه مرد کرواتي سبيل کلفت از استخبارات عراق دور ما حلقه زده‌اند... ادامه دارد...