موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13191
رسم ايستادگيدومين کنگره بزرگداشت 3000 ‌هزار شهيد استان سمنانروايتي کوتاه از زندگي شهيد حسن کاسبان*از

رسم ايستادگيدومين کنگره بزرگداشت 3000 ‌هزار شهيد استان سمنانروايتي کوتاه از زندگي شهيد حسن کاسبان*از تولد تا شهادتحسن کاسبان، دوم شهريور1343 در روستاي ‌گاوده از توابع فيروزکوه در خانه مردي متدين به نام خسرو ديده به جهان گشود. از کودکي براي کمک به اداره زندگي‌ خانواده، با کار در کوهستان آشنا شد. پدرش علاوه‌بر کار کشاورزي و دام‌پروري که در روستا داشت در آرادان خياطي هم مي‎کرد. حسن در کارها، ياروياور پدرش بود.حضور در مسجد به‌همراه پدر و استفاده از مباحث مذهبي، شخصيت او را کم‌کم شکل مي‌داد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدارس آرادان گذراند. با بهره‌گيري از رهنمودهاي ‌امام‌خميني به صف ‌مخالفين ‌شاه پيوست و با همان سنّ کم، همکاري با مبارزان عليه نظام استبدادي را شروع کرد.حضور در کتاب‌خانه مسجد محل و مطالعه کتاب‌هاي ديني و انقلابي روند شکل‌گيري شخصيت مذهبي‌‌انقلابي او را سرعت بخشيد. در زمان پيروزي‌ انقلاب اسلامي، دانش‌آموز دبيرستان بود. با شروع جنگ تحميلي او هم مثل‌ هزاران نوجوان ديگر به نداي ‌امام لبيک گفت و به‌عنوان يک نيروي بسيجي به جبهه اعزام شد.آن زمان کتاب‌خانه و انجمن ‌اسلامي‌ دانش‌آموزان دبيرستان شهيد مدرّس ‌آرادان به دست او اداره مي‌شد. حضور مکرّر در جبهه همراه با مطالعات عميق ديني باور او را نسبت به حيات‌بخشي مکتب اسلام عميق‌تر کرد.سال1361 به عضويت سپاه درآمد و در واحد حفاظت اطلاعات به کار مشغول شد. پيش‌آمد شرايط جديد که مانع حضورش در جبهه مي‌شد، گاهي گريه او را براي جلب رضايت مسئولان مافوق به‌همراه داشت. احساس مي‌کرد از هم‌رزمان شهيدش عقب افتاده است. با تشکيل وزارت اطلاعات، به‌عنوان اولين مسئول شهرستان گرمسار، مشغول کار شد. اگرچه بارها در جبهه حضور يافته بود، هم‌چنان منتظر فرصت بود تا بتواند دين خود را به امام راحل و شهدا ادا کند.در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه حضور داشت و تحت‌تأثير محيط به‌شدت شيميايي شد. در اثر همين اتفاق در بيست ‌و پنجم دي‌ 1365 به شهادت رسيد. پيکر اين شهيد، پس از تشييع در گلزار شهداي آرادان آرميد. او در زمان شهادت متأهل بود و يک فرزند پسر داشت.خاطرات*خربزه‌هاي حاج محمدحسينيکي از شب‌هاي ‌سال1357، براي‌ پخش‌ اعلاميه‌هاي امام‌خميني برنامه‌ريزي کرديم‌. کار تقسيم شد‌. هر دو نفر مسيري را به عهده گرفتند‌. وقتي کار محوّل‌شده را انجام داديم و برگشتيم‌، وانت حاج‌محمد‌حسين رُکني را که فردي متدين و از ياران ‌انقلاب بود‌، جلوي‌ ‌منزلش ديديم‌. بار خربزه داشت‌. خسته شده بوديم. از اطميناني که به حاجي داشتيم و در حقيقت او را از خودمان مي‌دانستيم‌، دو تا خربزه برداشتيم و به مسجد رفتيم‌. خربزه‌ها را شکانديم که گروه ‌حسن از راه رسيدند‌. گفتيم: «بيايين خربزه بخورين‌.»حسن پرسيد: «از کجا آوردين‌؟»گفتم: «تو چي‌کار‌داري از کجا آورديم‌؟ اگه مي‌خوري بيا‌، اگه نمي‌خوري هم که هيچي‌!»گفت: «تا ندونم از کجا آوردين،‌ لب نمي‌زنم‌.»گفتم: «حسن‌جان‌! حقيقتش رو بخواهي از ماشين ‌حاج‌‌محمدحسين برداشتيم. اون‌که از خودمونه و هيچ ‌مشکلي هم نداره.»پرسيد: «اجازه گرفتين و برداشتين‌؟»گفتم: «اين موقع ‌شب بايد بيدارش مي‌کرديم و اجازه مي‌گرفتيم؟ صبح بهش مي‌گيم.»او دست به خربزه نزد‌. فردا صبح به حاجي گفتيم‌. او هم گفت: «نوش‌جان‌تون‌!»در آن زمان حسن، پانزده‌ساله و از همه ما کوچک‌تر بود‌.محمدرضا بيگلري، هم‌رزم شهيد*بحث با طرفداران منافقينسال 1360 يکي از دانش‌آموزان روي ‌ميز نوشته بود: «مرگ بر بهشتي!»حسن که مي‌دانست چه کسي اين‌ کار را کرده‌، با او بحث‌ کرد. به کمک حسن آمدم‌. تعداد آن‌ها خيلي بيشتر از ما بود و سفسطه مي‌کردند‌. بحث به جايي رسيد که ديگر جوابي نداشتند‌. براي همين به شهيد مظلوم، آيت‌الله ‌بهشتي، اهانت‌ کردند و شعار دادند‌. ما هم شعار مي‌داديم مرگ ‌بر رجوي و مرگ بر بني‌صدر. وقتي زورمان به آن‌ها نرسيد‌، حسن ناراحت شد و گريه کرد‌. مدّت‌ کوتاهي از اين ماجرا گذشت‌. آيت‌الله ‌بهشتي به شهادت رسيد‌. رجوي و دارودسته‌اش فرار کردند‌. حسن با همان افرادي که آن ‌روز او را به گريه انداخته بودند طوري برخورد کرد‌ که خيلي‌‌خوب حقّانيت ‌راه‌ را تشخيص دادند و باور کردند‌.سيدکريم کاظمي، هم‌رزم شهيد*غيرت دفاع در برابر تجاوز دشمنحسين، ‌برادر بزرگ‌تر حسن، به سوسنگرد رفته بود‌. وقتي برگشت به ديدنش رفتيم‌. از سوسنگرد و تعرض عراقي‌ها برايمان گفت‌. غيرت ‌ما به جوش آمد‌. صبح که به مدرسه رفتيم‌، پانزده نفر دور هم جمع شده بوديم‌. حسن گفت: «عراقي‌ها به مملکت ما تجاوز‌ و سوسنگرد رو محاصره کردند‌. مگه نواميس مردم اونجا، نواميس ما نيستند‌؟ ديگه درس‌خوندن به چه درد ما مي‌خوره‌؟ ديگه مدرسه به چه درد ما مي‌خوره‌؟ چطور غيرت‌ ما اجازه بده، بنشينيم و اين چيزها رو تماشا کنيم‌؟ مگه آرزو نمي‌کرديم‌‌اي ‌کاش کربلا بوديم‌؟ حالا کربلا پيش روي‌ ماست‌. اون ‌روز امام‌‌حسين(ع) بود‌ و امروز امام‌خميني(رض)؛ اون ‌روز اهل‌‌بيت‌ پيغمبر(ص) اسير بودند و امروز زن و بچه ‌اين مردم. مي‌خواين چشم‌ها و گوش‌هامون رو ببنديم‌؟»همگي تحت‌تأثيرحرف‌هاي او قرار گرفتيم‌. همان‌جا قسم ياد کرديم که همه باهم به‌‌ جبهه برويم و در هر اعزامي ‌باهم باشيم و تا دشمن در مملکت ماست از پا ننشينيم‌. صبح فردا همه باهم به بسيج رفتيم و براي ‌آموزش اعزام شديم‌.محمدرضا بيگلري، هم‌رزم شهيد*درس يا جبهه؟وقتي جنگ شد تصميم گرفت به جبهه برود. دانش‌آموز بود‌. گفتم: «تو بايد فعلاً درس بخوني‌. موقع‌ جبهه‌رفتن‌ تو هم مي‌شه‌.»گفت: «بابا چي مي‌گي‌؟ دشمن به مملکت ما تجاوز کرده‌، اون‌وقت من بمونم و درس بخونم‌؟»راهش را انتخاب کرده بود‌. نمي‌شد در برابر صداقتش مقاومت کرد‌. سرانجام هم به آرزوي ‌خودش که شهادت ‌در راه ‌خدا بود رسيد‌. ما هم که سعادت او را مي‌خواستيم، خدا را شکر ‌کرديم‌.پدر شهيد*نمايشگاه کتاب در جبهه خرمشهرحسن، انجمن‌ اسلامي ‌و کتاب‌خانه دبيرستان شهيد مدرّس را اداره مي‎کرد‌. وقتي به خرّمشهر اعزام شديم‌؛ چون روحيه فرهنگي خوبي داشت‌ در خرابه‌هاي منازل‌ مسکوني نمايشگاه‌ کتاب داير کرد. با کمکگرفتن از مقرّهاي ‌ديگر توانست تعداد درخورتوجهي کتاب جمع‌‌آوري و در نمايشگاه قرار دهد‌. رزمندگان‌ از مقرهاي ‌نزديک ‌ما به آنجا مراجعه مي‌کردند و کتاب‌هايي را که نياز داشتند، مي‌خريدند. معتقد بود‌ اگر مي‌خواهيم سطح‌ علمي‌‌فرهنگي ‌بچّه‌ها را بالا ببريم بايد وقت‌هاي ‌بيکاري‌شان را با کتاب پر کنيم.مهرداد جندقي، هم‌رزم شهيد*نگهباني زير بارانباران ‌سختي مي‌باريد‌. حسن، نگهبان ‌در ‌ورودي‌ سپاه بود‌. بيرون سنگر زير باران ‌شديد نگهباني مي‌داد‌. گفتم: «حسن‌جان! چرا زير بارون ايستادي؟ چرا توي ‌سنگر نمي‌ري‌؟»گفت: «مي‌خوام عملي رو که در راه ‌خدا انجام مي‌دم همراه با سختي باشه تا مزد بهتري بگيرم‌. دلم مي‌خواد وقتي به کردستان مي‌رم و براي ‌خدا با ضدانقلاب مي‌جنگم‌، اگه به دستشون افتادم، سرم رو با پاره‌هاي‌ جدول و موزاييک ببرن‌ که پيش‌ مولام امام‌حسين(ع) دستم خالي نباشه و به‌اندازه کافي زجر کشيده باشم‌. مي‌خوام عملم مشمول ‌روايت "أفضل‌ الأعمال أحْمزُها"؛ بر‌ترين عمل‌ها نزد خدا عمليه که دشوارتره، بشه.»مهدي کرم‌سروري، همکار شهيد*توبه نوجوانان هوادار گروههاي کمونيستيسال 1362 اوج ‌فعّاليت ‌گروه‌هاي ‌چپ «کمونيستي» بود‌. متّهميني بودند که قبل ‌از دستگيري خيلي ادعا داشتند؛ امّا حسن با برخوردي‌ آرام و مؤدّبانه و در عين‌حال دلسوزانه طوري آن‌ها را تحت‌‌تأثير قرار مي‌داد‌ که خيلي ‌زود به موضع‌ انفعال مي‌افتادند. بعضي از آن‌ها دراثر پشيماني گريه مي‌کردند‌. حسن يکي از آن‌ها را حدود يک‌ساعت‌و‌نيم بازجويي کرده بود که من رسيدم‌. وقتي با متّهم صحبت کردم،‌ گفت: «من شما رو شناختم‌. اگه اجازه مي‌دين اسمتون رو بگم.»گفتم: «صبر کن.»حسن را از اتاق بيرون کردم و بعد چشم‌بند متهم را برداشتم‌.گفت: «قول ‌شرف مي‌دم ديگه دنبال ‌مسائل ‌گروهکي‌ و حزبي نرم و بچسبم به زندگي و کار.»همين‌طور هم شد‌. حرف‌هاي ‌حسن تا عمق وجود اين متهم اثر کرده بود‌.جهانگير عامري، همکار شهيدادامه دارد...*در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه حضور داشت و تحت‌تأثير محيط به‌شدت شيميايي شد. در اثر همين اتفاق در بيست ‌و پنجم دي‌ 1365 به شهادت رسيد