اوايل جنگ بود، رژيم صهيونيستي به يک ماشين نظامي سپاه حمله کرد.
براي جابجايياش جرثقيل لازم بود، ولي سپاه جرثقيل دمدست نداشت. فوري زنگ زدند به يک راننده جرثقيل خصوصي.
طرف که آمد، نه ظاهر انقلابي داشت نه دل و دماغي براي انجام اين کار.
اومد، نگاه کرد، گفت: من براي جابجايي اين 30 ميليون تومان ميگيرم.
بچهها کلي باهاش حرف زدند، گفتند کمتر بگير، ما بودجه نداريم. آخر سر راضي شد با 20 ميليون تومن کار رو انجام بده.
وسط کار تشنهاش شد، گفت: آب بيارين.
يه ليوان آب آوردن، يه قلپ خورد، با بيميلي بقيهشو گذاشت کنار.
پرسيد: آب خنکتر ندارين؟ شما خودتون از اين آب ميخوريد؟
بچهها گفتن: آره، از همين ميخوريم.
گفت: يعني شما واقعاً با همين امکانات و همين آب ميجنگيد؟
گفتن: آره.
مشغول کار شد.
کار که تموم شد، بچهها خواستن پولشو بدن. گفت: نه، من از شما پول نميگيرم، و رفت.
فرداش خودش برگشت پيش ما.
بچهها گفتن: چي شد؟ ديروز به زور اومدي،
الان چرا خودت اومدي؟
گفت: ديشب رفتم خونه، ماجرا رو براي مادرم تعريف کردم. وقتي شنيد شما تو چه شرايطي ميجنگيد؟
گفت: از اين به بعد هر وقت بچههاي سپاه کاري داشتن، بايد براشون انجام بدي، پولم نگيري، وگرنه شيرمو حلالت نميکنم.
گفت: حالا شما هر کاري داشتيد، من در خدمتم.
چند روز گذشت. يه لانچر رو پهپاد اسرائيل زد. دوباره جرثقيل لازم شديم.
زنگ زديم به همون راننده.
فوري خودش را رسوند.
وسط کار دوباره پهپاد به همين محل حمله کرد و او به شهادت رسيد...
او شهيد محمد دالوند راننده جرثقيل بود.