موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13177
دراستقبال از دومين کنگره سرداران و سه هزار شهيد استان سمنان (مهر 1404)

شهيد احمد صادقي شهميرزادي

تا کوچه‌هاي شهر خدا

 

*آشنايي با انقلاب اسلامي

دوازدهم مهر 1340 هجري شمسي در شهميرزاد و درخانواده‌اي مذهبي و عاشق اهل‌بيت عصمت و طهارت به دنيا آمد. چون پدرش از روحانيون فاضل و برجسته حوزه علميه بود ازهمان کودکي و نوجواني با مسائل مذهبي آشنا شد و اهميت زيادي براي واجباتش قائل بود.

شهيد علاقه زيادي به مطالعه داشت. او دربيشتر اوقات فراغت آثار شهيد مطهري و شهيد مظلوم دکتربهشتي را مطالعه مي‌کرد. دوران تحصيلاتش دردبيرستان مصادف بود باانقلاب اسلامي ايران که او هم مانند بسياري از جوانان که نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند در اکثر تظاهرات و راهپيمايي‌ها شرکت مي‌کرد. او يکي از عوامل و عناصر شاخص در پخش اعلاميه و اطلاعيه و همچنين تشويق و ترغيب مردم در مبارزه عليه طاغوت بود.

احمد، علاقه زيادي به روحانيت متعهد مخصوصا امام خميني(ره) و شهيد مظلوم دکتر بهشتي و شهيد مطهري داشت. از همان کودکي از خصوصيات اخلاقي خوبي برخوردار بود، نماز را اول وقت مي‌خواند، اهل تهجد و شب زنده‌داري بود، فردي آرام و باوقار و خوش خلق بود و بامسائل با آرامش برخورد مي‌کرد. از خصوصياتش صبر و خويشتنداري درجنگ بود، با وجود مسئوليت سنگين زرهي عصباني نمي‌شد، به کسي تندي نمي‌کرد، چهره‌اش بشاش و صميمي بود و با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت کميته انقلاب اسلامي در آمد و يکي از اعضاي فعال در شناسايي و افشاي چهره کريه منافقين و ضد انقلاب بود.

*فرمانده گردان زرهي

باشروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. مدتي براي گذرانيدن دوره آموزش نظامي به تهران اعزام شد و پس از خاتمه آموزش راهي جبهه‌هاي جنوب شد. او در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گروهان شرکت کرد و پس از آن در چند عمليات مثل بيت‌المقدس و محرم از خود رشادت خاصي نشان داد. او بعد از عمليات محرم به عنوان فرمانده گردان زرهي لشگر 17 علي ابن ابيطالب(ع) منصوب شد و با پيگيري و پشتکار گردان زرهي لشگررا با تانک‌هاي غنيمتي تشکيل داد و مجهز نمود. گردان زرهي او نقش مهم و سرنوشت سازي را در پيروزي مدافعان اسلام و درنبرد با دشمن داشت.

يکي ديگر از خصوصيات بارز او کم حرفي‌اش بود، بسيار کم حرف مي‌زد، به قول معروف پرکار و کم حرف بود و با نيروهاي تحت امرش بسيار خودماني بود اما باوقار و دوست داشتني.

درعمليات کربلاي 5 درحالي که دستگاههاي مهندسي رزمي را براي احداث خاکريز در حين عمليات بين نيروهاي خودي و دشمن در جزيره بوارين هدايت مي‌کرد خمپاره دشمن سينه و پهلويش را شکافت و به ديدار معشوق شتافت.

خاطرات شهيد:

*صندوق کمک به نيازمندان

انقلاب اسلامي ايران تازه پيروز شده بود، احمد به فکر فقرا و نيازمندان بود، صندوق‌هايي را تهيه کرده و درسطح شهميرزاد پخش کرده بود، صدقات و خيرات را جمع‌آوري مي‌کرد و به نيازمندان مي‌داد و اين درحالي بود که هنوز کميته امداد تشکيل نشده بود.

وقتي کميته امداد تشکيل شد، احمد همه صندوقهايي را که تهيه کرده بود جمع کرد و تحويل کميته امداد داد. او درواقع اولين نفري بود که در محل اين روش راابداع کرده بود.

*خواستگاري يا جنگ؟

خواستگاري انجام شد، قرار گذاشتند بعد از يک ماه مراسم عقد را برگزار کنند. به جبهه برگشت، احتمالا قراربود عملياتي بشه، فکر کنم والفجر 4. بعد از بيست يا بيست و پنج روز به منطقه رفتم، سري هم به او زدم، برنامه ازدواجش را ياد آوري کردم. گفتم: دايي جان يادت نره، قول دادي يک ماهه برگردي، اول زندگي ات بدقول نشي. گفت: خجالت مي‌کشم به آقا مهدي زين الدين بگم، گفتم: مي‌خواهي من با آقا مهدي صحبت کنم، ّباآقا مهدي زين الدين صحبت کردم، ايشان نزد احمد آمدند و گفتند: مافردا قراره به شناسايي بريم، اگه مرخصي مي‌روي معاون خودت رو همراه ما بفرست.

شب را خوابيديم، صبح براي وضو و اداي نماز آماده شدم، ديدم احمد قبل از من بيدار شده، وضو گرفته و داره بند پوتينشو مي‌بنده، گفتم: احمد چي شد؟ ميري مرخصي؟ گفت: نه، بچه‌ها دارن آماده ميشن برن براي شناسايي منطقه، اون وقت من براي ازدواج بروم مرخصي؟

بعد از شش ماه از منطقه برگشت و مراسم ازدواج را برگزار کرد.

* شب عروسي

شب عروسي عده‌اي از دوستان و همرزمانش دعوت بودند، احمد آقا لباس سبز سپاه پوشيده و جلوي در منزل ايستاده بود و به مهمان‌ها خوش آمد مي‌گفت. يکي از ميهمانان وقتي وارد منزل شد گفت: اينجا پادگانه يا مجلس عروسي؟ چرا جلو در نگهبان گذاشتند؟ بهش گفتم: همون کسي که جلو در ايستاده، خودش آقا داماده.

*تواضع فرمانده گردان

يک روز بهش گفتم: احمد آقا شما فرمانده گردان ما هستي، پدرت هم در قم و مشهد روحاني سرشناسيه، چرا دوست‌داري اينقدر گمنام باشي؟

برام يک بيت شعر خواند: گيرم پدرتو بود فاضل، از فضل پدر تورا چه حاصل

*انفجار پي‌ام پي

درمنطقه عملياتي والفجر 4 درخط پدآفندي مستقر بوديم، نزديکي‌هاي ظهر بود که آتش دشمن شديد شد، داخل برجک پي‌ام پي بودم، يک پي‌ام پي ديگر هم کنارما حدود 5 الي 10 متر آنطرف‌تر بود، صداي سوت خمپاره‌اي شنيدم، براي مصون ماندن از ترکش داخل نفربررفتم، بعداز انفجار بيرون آمدم، ديدم از نفربرکناري دود بلند شده، ازدرون پي‌ام پي کپسول آتش‌نشاني را برداشتم و به طرف آن نفربر دويدم تا آن را خاموش کنم، يک مرتبه احمد دومرتبه فرياد زد: برو پناه بگير، الان منفجر ميشه. بافرياد و فرمان فرمانده پناه گرفتم، ناگهان نفربر منفجر شد و برجک آن حدود چند متر به هوا پرت شد، تکه‌اي از آن هم به پشت پاي احمد اصابت کرد ولي آسيبي به او نرسيد.

*حمله به ديده بان‌هاي دشمن

عمليات کربلاي 5 بود و منطقه زير آتش شديد دشمن، دربين راه احمد را ديدم، بعد از سلام و احوال پرسي گفت: اگه دستت بهشون رسيد خفه شون کن. گفتم: منظورت چيه؟ گفت: مگه تأسيسات پتروشيمي عراق رو نمي‌بيني؟ همه آتش‌ها از اونجا هدايت ميشه. ديده بان‌هاي عراق بالاي آن مستقرند و از آن به عنوان دکل ديده باني استفاده مي‌کنند. گفتم: اونجا دربرد سلاح‌هاي مانيست، گفت: تو بزن، خدا کمک مي‌کنه. مشغول کار خودم شدم، رفتم جلو درحال انتقال يک دستگاه جيپ 106 به عقب بوديم، يک دفعه متوجه شدم چند دستگاه تانک به مانزديک شدند، فرمانده آن‌ها يکي از برادران ارتشي بود، فرياد زد فرمانده گردان کجاست؟ گفتم: چه کار داريد؟ گفت: مي‌خوهيم آتش بريزيم و از فرمانده گردان اجازه بگيريم، گفتم: اجازه لازم نيست، شما بزنيد. گفت: مگه در اين نخلستان هدفي وجوددارد؟ تازه به منطقه هم توجيه نيستيم. به ياد حرف احمد افتادم، بلافاصله گفتم: مگه تأسيسات پتروشيمي عراق رو نمي‌بيني؟ آن طرف اروند رود، بزن، کارت نباشه، بقيه کار باخدا.

همزمان سه تانک به سوي دکل پتروشيمي شليک کردند، گلوله بود به به هدف مي‌خورد. من شاهد پرت شدن يکي از ديده بان‌ها به هوا بودم، منطقه آرام شد،ديگر از آتش شديد دشمن خبري نبود. فرمانده ارتشي آمد طرف من، مرا بغل کرد و بوسيد، گفتم: اينها همه از هدايت معنوي آقا امام زمانه، احمد آقا خودش به من گفته بود: بزن، خدا کمک مي‌کنه.

* شليک به سنگر تيربار دشمن

درست وسط عمليات والفجر 4 بود، احمد فرمانده گردان زرهي بود، به من گفت: اصغر، فرمانده لشگر، آقا مهدي زين الدين ميگه يک ارتفاع درخط مقدم هست که بچه‌هاي لشگررو خيلي آزار ميده و تلفات زيادي از ما گرفته، شما با تانک‌هاي خودتون چه کاري مي‌تونيد انجام بدهيد؟ اونجا دشمن يک تيربار کاشته که بچه‌ها رو درو مي‌کنه. يک تانک تي 62 با توپچي و بي‌سيم چي و راننده به همراه فرمانده لشگر و شهيد صادقي راه افتادند، تانک تي 62 هدف را توجيه شد، لوله تانک به سرعت به طرف سنگر تيربار نشانه رفت، گلوله مستقيم و صاف توي قلب سنگر عراقي نشست و تيربارچي و تيربار و سنگررا به هوا پرتاب کرد. نيروهاي لشگر پياده با ديدن اين صحنه، تکبرگويان حمله را آغاز کردند و بقيه دشمن پا به فرار گذاشت و عقب نشيني کرد و يک ارتفاع مهم ديگر به دست لشگر اسلام فتح شد. شهيد زين الدين در جلسه شوراي لشگر از فرمانده و بچه‌هاي گردان زرهي تشکرکرد.

* ناراحتي احمد

قبل از عمليات کربلاي 5 بود، درخرمشهر به اتفاق حاج آقا شاهچراغي امام جمعه سمنان و شهيد بزرگوار محمدرضا خالصي و سردار مهدوي نژاد درسنگر نشسته بوديم، آقاي مهدوي نژاد شروع کرد به تعريف و تمجيد از احمد. يک مرتبه ديدم احمد آقا ناراحت شد و سنگررا ترک کرد و رفت بيرون. بعد از مدتي من هم ازسنگر بيرون رفتم، مشغول واکس زدن پوتين بود، گفتم: احمد آقا چرا ناراحت شدي؟ گفت: اين تعريف و تمجيد‌ها براي چيه؟ کسي که براي خدا کار مي‌کنه به اين چيزها نيازي نداره، بايد نيت هامون رو براي خدا خالص کنيم، ما بدهکاريم.

گزيده‌اي از وصيت نامه:

از همه مردم و مخصوصا مسئولين محترم مي‌خواهم که اختلافات هرچند جزئي را هم کنار بگذارند و دست برادري به همديگر داده، درراه ساختن کشوري آباد و خدمت به محرومين و آزادي قدس عزيز گام بردارند. مردم ما از توطئه شرق و غرب نمي‌ترسند، آنها از اختلاف مي‌هراسند که ان شاء‌الله با کنار گذاشتن آن مشت محکمي به دهان ياوه گويان بکوبيد.

نصيحتي به فرصت طلبان، محتکران و نق زن‌ها که دست از خيانت خود بردارند و ازخانواده‌هاي شهدا خجالت بکشند. از خون ريخته شده برصحراي جنوب اين عزيزان شهيد بترسند، بدانند روزي عمر سياهشان به سر مي‌آيد و برايشان جز روسياهي چيز ديگري باقي نمي‌ماند. به سيل خروشان انقلاب بپيوندند تا ان شاء‌الله رستگار شوند.

چند نکته‌اي براي فرزندم: پسرم شعرا و عاشقان گفتند: آن کس که تورا شناخت جان را چه کند، فرزند و عيال و خانمان را چه کند. اين بيت زيبايي است که از بطن جان همه شهيدان و عاشقان گفتند: هرکس خدا را شناخت ساير علايق برايش کم ارزش جلوه مي‌کند، ولي تو بدان پسرم ! نه اين که به تو علاقه نداشتم، نه اينطور نيست، پيامبر درمرگ فرزندش گريست، امام حسين برسرنعش علي اکبرش از دنيا بيزاري جست درصورتي که آن بزرگواران بيش از همه ما عاشق خداوند بودند و اين حب فرزند را خداوند دردل انسان کاشت، ولي فرزندم، تا وقتي دوستي و نزديکي پدرو فرزندي درمحفل گرم خانه برپاست که اسلام درخطر نباشد، نواميس مسلمين درمعرض تهديد قرار نگيرد، ولي اگر برخلاف اينها باشد، اين وظيفه پدراست که ازمحفل گرم منزل به سوي ميدان و براي دفع ظلم حرکت کند. او حرکت مي‌کند که تو فردا آزاد زندگي کني. او بدنش را آماج تيرهاي دشمن قرار مي‌دهد که تو فردا سالم و سربلند بماني. او مي‌ميرد که اسلام و نسلهاي فرداي مسلمانان زنده و آزاد بمانند. اين درس را امام حسين با شهادتش به ما آموخت و توفرزندم هميشه پيرو امام حسين باش نه پيرو ده روز از اول محرم و سينه زدن‌هاي خشک و خالي، بلکه مکتب زيربار ظلم نرفتن امام را بياموز.

برگرفته از کتابچه رسم ايستادگي، برگرفته از کتاب: تا کوچه‌هاي شهر خدا

 

*از خصوصيات اخلاقي خوبي برخوردار بود، نماز را اول وقت مي‌خواند، اهل تهجد و شب زنده‌داري بود، فردي آرام و باوقار و خوش خلق بود و بامسائل با آرامش برخورد مي‌کرد. از خصوصياتش صبر و خويشتنداري درجنگ بود، با وجود مسئوليت سنگين زرهي عصباني نمي‌شد، به کسي تندي نمي‌کرد، چهره‌اش بشاش و صميمي بود و با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود