نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 72با اينکه حرفهاي علي رحمتي را نوعي سازشکاري ميدانس
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 72با اينکه حرفهاي علي رحمتي را نوعي سازشکاري ميدانستم و قبول نداشتم، گفتم: «هرچه جمع بگويد» آن روز رفتم ته آسايشگاه و در آخرين رديف از بچهها نشستم. کنج ديوار يک متکا هم کنارم بود که اگر لازم شد پشتش پنهان شوم! يک دفعه در آسايشگاه باز شد، اول سرهنگ محمودي با غرور و تکبر خاص خودش وارد شد. طبق معمول سيگار ميکشيد. سربازهاي داخل آسايشگاه براي سرهنگ پا کوبيدند و خبردار ايستادند. سه درجه دار، که هميشه اسکورتش ميکردند، پشت سر او وارد شدند. بعد يک زن وارد شد که هندي بود و يک ساري آبي به تن داشت. سه مرد که دوربين فيلمبرداري بزرگي داشتند هم پشت سر آن زن هندي بودند. مردها به نظرم اروپايي بودند چون موهاي زردرنگ و چشمان آبي داشتند. پشت سر فيلمبردارها، دو سه نفر ديگر هم وارد آسايشگاه شدند که از استخبارات عراق بودند. کت و شلوار تنشان بود با کرواتهاي بزرگ و سبيلهاي کلفت، درست عين ساواکيهاي خودمان. اين ده يازده نفر وارد شدند. بيشترشان سيگار ميکشيدند و آسايشگاه پر از دود شد. معلوم بود خبرنگاران اروپايي هستند اما نفهميدم از کدام کشور از آنجا که بچهها از قبل ميدانستند در مقابل دوربين بايد چطور باشند، همه سرهايشان را پايين انداختند، طوري که صورت هايشان ديده نميشد. آن خانم از رديف اول شروع کرد صحبت کردن با بچه ها. فارسي را روان حرف ميزد. چون همه ساکت بودند تقريبا ميشنيدم چه ميپرسد. اول ميپرسيد: «اسمتان چيست؟ چند سال داريد؟ کجا اسير شديد؟» بچهها به اين سؤالات جواب ميدادند. بعد ميپرسيد: «فهميدم. زمان شاه خانم دکتري در درمانگاه شهرمان، اردستان، کار ميکرد که جوري لباس ميپوشيد که مردم ميگفتند از هندوستان آمده است. ديدم آن زن عين دکتر شهرمان لباس پوشيده و فهميدم هندي است. بعدها فهميدم آن خانم، استاد ادبيات فارسي در دانشگاه دهلي نو است که فرانسويها او را به عنوان مترجم انتخاب کرده و با خود آورده بودند. آقاي صدام حسين آدم بشردوستي است و ناراحت است بچههاي کم سن و سالي مثل شماها اسير شده ايد. بارها خواسته شما را به مقامات کشورتان تحويل دهد. اما آقاي خميني گفته است اينها بچههاي ما نيستند. اينها اصلا ايراني نيستند. حالا نظر شما چيست؟» و با پنج يا شش نفر صحبت کرد. به سه تا سؤال او همه پاسخ دادند اما در جواب سؤال چهارم گفتند: «چون سؤال سياسي است و ما اسير هستيم جواب شما را نميتوانيم بدهيم.» اين ماجرا آنقدر تکرار شد که آن خانم کاملا مأيوس شد از اينکه بتواند جوابي بشنود. از ششمين نفر که همان جواب را شنيد، بلند شد و ايستاد. همين که آمد بچرخد و به سمت ديگر آسايشگاه برود، نميدانم چطور چشمش افتاد به من و يک دفعه از وسط بچهها مستقيم آمد به طرفم. سرهنگ به ديوار تکيه داده بود و با خيال راحت داشت سيگار ميکشيد. تا ديد آن خانم دارد ميآيد به سمت من، انگار برق گرفتش. سيگارش را انداخت زمين و ميتوانم بگويم به طرف آن خانم حمله کرد. جلويش ايستاد و گفت: «نه، اصلا حق نداري با اين صحبت کني.». خانم سماجت کرد و گفت: «خواهش ميکنم آقاي سرهنگ. اين خيلي کوچيکه بايد با اين صحبت کنم! سرهنگ گفت: «نه بيا بريم آسايشگاههاي ديگر! من کوچکتر از اين هم دارم که ميتواني با آنها صحبت کني. آنها نصف اين سن دارند!» درحالي که کمي خم شده بود و دستش را نزديک زانويش رسانده بود قد آن بچهها را هم به زن نشان ميداد و هي تکرار ميکرد: «بچه اين قدي» همه ميدانستيم دروغ ميگويد. کم سنترين بچهها را در همين آسايشگاه جمع کرده بود. خانم خبرنگار در مقابل عصبانيت سرهنگ، خونسرد بود و فقط ميگفت: «من بايد با اين صحبت کرداه. سرهنگ از سماجت او دندان به هم ميساييد و سر تکان ميداد اما نتوانست زن را منصرف کند. به ناچار او را رها کرد و آمد بالاي سرم ايستاد و به علي رحمتي به زبان فارسي گفت: «تقصير تو احمق است ميخواستم اين را بزنم ناقص کنم تو نگذاشتي. ميدانم اين چقدر پدر سوخته است. ميدانم الان توي کلهاش چه ميگذرد...»ادامه دارد...