خاطرات يک خبرنگار – 26 مرداد 1369
براي نسل من، هشت سال جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق نه يک واقعه، که از دل آن هزاران هزار خاطره بيرون آمده است، که ما با آن زندگي کرديم، بزرگ شديم و حتي هويت يافتيم.جنگ همهاش خاطرات تلخ نبود، از دل آن درسها و پندهايي براي فردي چون من بيرون آمد که اگر خوب آنها را ميديدم و يا حتي اگر آنهايي را که هنوز هم وجود دارد و ميشود نشانههايي از آنها يافت، ببينم، همه وجودم را متحول ميکرد. يکي از آن خاطرات هميشه در ياد من ماندني، در 26امرداد سال 1369 رقم خورد، روزي که نخستين گروه ازآزادگان سربلند از صد دام رستند و من ديدم، مردان مردي را که هميشه عمرم، سرم را به جهت افتخارهايي که آنها برايم کسب کردند، بالا ميگيرم.وصف احوالات من و دوستانم در آن روز برايم حتي همين الان هم بسيار دشوار است. بعد از آزاد سازي خرمشهر، اين روز از معدود روزهايي بود که از ابتدا تا انتهاي آن برنامه خبري را با شور و نشاط خاصي پوشش ميداديم. تيم ما را دوستاني از تهران و همکاران داوطلب از مراکز ايرنادر چند شهر از جمله مشهد و عزيز از دست رفته ما در کرونا « عباس اميريان» تشکيل ميدادند. ماموريت ما پوشش ورود آزادگان به کشور بود. شب قبلش به کرمانشاه رفتيم. زنده ياد «عليرضا خزايي» رئيس وقت ايرنا مرکز کرمانشاه همه هماهنگيها را براي رفتن ما به نوار مرزي صورت داده بود، اما کافي نبود و ما بايد در آن روز پر از نشاط و شادي که نيروها هم به جهت احتمال رخنه دشمن بعثي و مزدوران منافق، مراقبتهاي خود را تشديد کرده بودند، هماهنگيهاي به علاوهاي را صورت ميداديم. تا قصر شيرين مشکل عمدهاي نبود. چند دژباني را رد شديم و برگههاي ماموريت ما و کارتهايي که به همراه داشتيم، کافي بود. از آنجا به بعد بود که مشکل پشت مشکل، مسأله پشت مسأله...نيروهاي عراقي هنوز در خاک ما بودند و ما براي رفتن به نوار مرزي بايد از ميان آنها رد ميشديم. نيروهاي سازمان ملل هم در منطقه مستقر بودند. چند بار مامورين خودي مانع رفتن ما به مرز شدند و يکي دوبار هم نيروهاي سازمان ملل را بهانه کردند که ما هم هر بار پارتياي چيزي تراشيديم و خلاصه آنقدر رفتيم و رفتيم تا جايي رسيديم که ديگر تا مرز فاصله نبود و نيروهاي عراقي کاملا در آن مستقر و امکان پيشروي نداشتيم.علي فريدوني همکار عکاسم روي سقف ماشين ضرب گرفته بود و يک آواز پراز شعار عراقي را با تغييراتي معنايي و مفهومي – فرض کنيد پر از فحش و پر از نيش و کنايه خطاب به صدام - ميخواند و عراقيها که نميفهميدند او چه ميگويد فقط چون اسم صدام را ميشنيدند، لذا دست خود را به نشانه تشکر تکان ميدادند!فرمانده سياه چهره و سبيل گنده عراقي که روي شانههايش پر از انواع نشان نظامي بود، با يک مشت سرباز واقعا خسته و از پاي افتاده جلوي ما را گرفته بود. حالا بين ما چند نظامي ارشد هم بودند. سردار قرباني يکي از آنها بود. آن زمان هنوز در سپاه درجه رسم نشده بود. فرمانده عراقي ميگفت که اسراي ايراني را در خاک ايران تحويل ميدهيم و يادم هست که سردار قرباني چنان به او توپ و تشر زد که او سرجايش نشست. به او قواعد کار براساس کنوانسيون ژنو را تذکر داد و من هم آنرا ترجمه کردم و به علاوه يکي دوبار آن فرمانده سبيل گنده وقتي صدايش را بلند کرد، به او گفتم؛هيس ! ميداني که داراي با کي صحبت ميکني؟ و بعد برايش توضيح دادم که او سردار قرباني است و در جنگ چهها کرده و او هم ظاهرا سردار را ميشناخت، ساکت شد.بعد از کلي صحبت عراقيها رضايت دادند که ايرانيها براي نظارت بر انتقال آزادگان به مرز نزديک شوند. در اين جا بايد بگوييم وقتي در آن ساعت اول صبح داشتيم قصر شيرين را ترک ميکرديم، دسته نظاميان را ديدم که براي اجراي سرود به افتخار آزادگان درحالت خبردار ايستاده بودند.براساس برنامهريزيها! آزادگان بايد در ساعات اول روز وارد خاک ايران ميشدند و بعد به قصرشيرين ميآمدند و در آنجا توسط مرحوم دکتر حبيبي معاون اول وقت رئيس جمهوري استقبال ميشدند. به افتخار آنها سرود ملي نواخته ميشد و چه و چه – تلويزيون هم بر همين اساس بود که ساعت 14:00 آن روز در يک گاف خبري بزرگ! از ورود اولين گروه آزادگان به کشور خبر داد درحالي که در آن ساعت حتي يک اسير از دو طرف مبادله نشده بود ! اين کار صداو سيما باعث شد تا يقه ما گير مسئولين حاضر در محل بيفتد و ما هم کلي زحمت کشيدم و يک به يک را قانع کرديم که برادر ما از ايرنا، خبرگزاري جمهوري اسلامي هستيم ونه از صدا و سيما.القصه! وقتي به مرز رسيديم، چادرهايي را ديدم که برافراشته بودند و در گرداگرد همه آنها سربازان عراقي تماما مسلح ! و افراد صليب سرخ و سازمان ملل که با نشانهاي خودشان دائما در رفت و آمد بودند.اولين آزادهاي که ما را ديد به يکباره تکبير سر داد و بدنبال آن سرها بود که از لابلاي چادرها بيرون آمد و فضاي منظريه – نقطه مرزي ايران و عراق را به لرزه در آورد. اشک امانم نميداد. آنقدر چشمهايم را با آستين پيراهنم پاک کرده بودم که کاملا فرصت نمييافت حتي در آن گرماي شديد منطقه خشک شود. آزادهاي به يکباره فرياد کشيد: درود بر خميني(ره)، سلام بر خامنهاي و دست برد زير پيراهنش و عکسي از امام را که روي پارچهاي کشيده بود بيرون آورد و در هوا تکان ميداد. عراقيها خيلي سعي کردند آنرا از او بگيرند ولي بيم داشتند که به واکنشي ازسوي آزادگان ايراني آنهم در حضور نيروهاي سازمان ملل و صليب سرخ منتهي شود.اوايل عصر بود که صليب سرخ شروع به معاينه آزادهها ايراني و اسراي عراقي براي مبادله کرد. همان قدم اول چند اسير عراقي گفتند که نميخواهند برگردند و به ايران پناهنده شدند. صليبيها هر چي از آزادههاي ايراني پرسيدند و پيشنهادهايي را هم مطرح کردند آنها يک صدا و جملگي گفتند که نه! خواهان بازگشت به ايران هستند.اولين آزادهاي که به خاک ايران پاک گذاشت همان نقطه صفر صفر مرزي به زمين افتاد و خاک وطنم را که جانم فداي آن و او، دلاور مرد دوران باد، بوسيد. بعدي و بعدي هم همينطور، خدا گواه است که زمين از اشک آنها خيس شده بود. سربازاني عراقي که تحويل ميشدند، اي! بعضيها يک صدامي ميگفتند و ميرفتند و سوار اتوبوس ميشدند. عراقيها خيلي کم آورده بودند همان جا و جلوي ما و البته قبل از آنکه روي نوار دوربينهاي خبري ضبط شود، چند نفري از اسرايشان را وادار کردند که به زمين بيفتند و خاک کشورشان را بوس کنند.تحويل اسرا و آزادگان ساعتهاي زيادي طويل کشيد اولين گروه آزادگان ايراني دم عصر بود که سوار اتوبوس راهي قصر شيرين شدند. اينجا بود که حالا ديگر کردهاي غيور ايراني اجازه عبور اتوبوسها را نميدادند. قدم به قدم کردها صف کشيده بودند و جلوي اتوبوسها دست در دست هم رقص کردي ميکردند و بنا بر سنت کردي با آب و برنج به استقبال آزادگان آمده بودند. همه نظم مراسمي که از صبح براي آن برنامهريزي شده بود، بهم خورد. ساعتها طول کشيد تا اولين اتوبوس به قصر شيرين برسد.بعد از آن تا روزها کارما گزارش بازگشت آزادگان بود. به بسياري از خانوادهها با تلفن خبر بازگشت فرزندانشان را داديم.يک سال بعد از در ورودي ايرنا اطلاع دادند که فردي از اصفهان به ديدن شما آمده است. با او تلفني صحبت کردم.گفت که تو همان کسي هستي که خبربازگشت پسر من را دادي و من بعد از يک سال پرس و جو آدرس تو را پيدا کردم و حالا براي تو شيريني آن خبر خوش را آورده ام. آن گز اصفهان شيرينترين شيريني همه عمر من بود.
*رئوف پيشدار - استاد دانشگاه و روزنامه نگار
*اولين آزادهاي که به خاک ايران پا گذاشت همان نقطه صفر صفر مرزي به زمين افتاد و خاک وطن را بوسيد