خاطرات آزاده مهدي طحانيان
قسمت (70)
علي رحمتي پنجاه سال داشت و علياللهي بود و شده بود ارشد آسايشگاه. ميگفتند اسراي حزب اللهي روي شخصيت او کار کرده بودند تا از مسلک باطل خود دست کشيده و توبه کرده بود، قدري هم سبيلهايش را کوتاه کرده بود. اما همچنان سبيلش از سبيل عراقيها کلفتتر بود. از صبح تا شب به تک تک آسايشگاهها سر ميزد و سخنراني ميکرد که:بله آقايان! وظيفه من است از شما مثل بچه هايم مراقبت کنم. دوست دارم اين ايام اسارت به شما خيلي سخت نگذرد. اسارت به خودي خود فشار آور است کاري نکنيم که اين فشار از طرف دشمن چند برابر شود و بزنند ناقصمان کنند يا آب و غذاي حداقليمان را قطع کنند. بياييد حالا که دشمن تا اين حد مهربان و منطقي شده که ميگويد وقتي خبرنگار آمد فقط کافي است شماها حرف نزنيد، به خواستهاش عمل کنيم. عراقي انتظار ندارد در مقابل چشم جهانيان، ضد مملکت و رهبر مان صحبت کنيم. اگر شماها بچههاي خوبي باشيد، دست من هم باز است تا از عراقيها برايتان درخواست امکانات بيشتر بکنم. شماها جوان و در سن رشد هستيد، اين تغذيه براي شما کافي نيست. بايد کاري کنم عراقيها قبول کنند به شما غذاي بهتر و باکيفيتتري بدهند.»او مدام روي سلامتي و تغذيه بهتر تأکيد ميکرد؛ دو موضوعي که اصلا دست ما نبود و همه تلاشمان اين بود که به آن کمتر توجه کنيم. او خبر نداشت اگر سرهنگ محمودي - که از بدو ورودم به رمادي متوجه ارتقا درجهاش شده بودم - استراتژي تازهاي اتخاذ کرده و مهربان شده و فقط از ما ميخواهد حرف نزنيم، به اين دليل است که مبارزه ما را عليه خواستههايش ديده است و ميداند حتي اگر ما را بکشد، عليه رهبر و مملکتمان حرفي نميزنيم. به همين دليل من و خيلي از بچههاي حزب اللهي با حرفهاي او موافق نبوديم.در فاصله دو ماه آن قدر روي اين موضوع تأکيد شد که هنگام آمدن خبرنگارها کسي حرف نزند و اگر چيزي بگويد خونش گردن خودش است و رفتار او باعث ميشود کل اردوگاه تنبيه شود، که سايه رعب و وحشت بر همه جا مسلط شد. ارشدها و حتي بچههاي حزب اللهيها هم متقاعد شدند و سفت ايستادند که اگر خبرنگارها آمدند هيچ کس حق حرف زدن و پاسخ دادن به سؤالاتشان را ندارد. فضايي در آسايشگاهها به وجود آمده بود که اگر کسي خلاف اين عمل ميکرد و جلوي خبرنگارها حرف ميزد، نه تنها عراقيها را با خودش طرف ميکرد، بلکه از ميان دوستان خودش هم تا حدودي دچار مشکل ميشد...بيشتر بچههايي که در اردوگاه رمادي بودند، تجربه اسارت نداشتند و نميدانستند اوضاع چگونه است و عراقيها چه قصد و نيتي را دنبال ميکنند. به همين دليل عدهاي از ما که از عنبر آمده بوديم و حداقل يکسال و نيم سابقه اسارت داشتيم، وظيفه خودمان ميديديم بچهها را در جريان آمدن خبرنگارها بگذاريم. بنابراين، با بچهها حرف زديم و گفتيم: «بدانيد که ما براي حق ميجنگيم و عراقيها براي باطل. آنها از ابتداي اسارت با ناديده گرفتن حداقل امکانات رفاهي و درماني و تغذيه خواستهاند حواس و درخواست ما را روي مسائل مادي و نظاير آن متمرکز کنند تا با اين شيوه، دست و پاي ما را ببندند. اما بدانيد اگر به اين نيازها تن بدهيم و مدام به فکر تأمين معيشت و يا سلامت خودمان باشيم تا مبادا از طرف دشمن صدمه ببينيم، به ورطهاي ميافتيم که دشمن خواسته است. اگر اسارت واقعي خودمان را به دشمن نشان ندهيم، او به خواستههاي مادي ما تن نميدهد. اينجا هم مثل ميدان جنگ بايد از جان گذشته باشيم تا بتوانيم مقابل عراقيها قد راست کنيم.» گفتيم: «شماها نبايد اجازه فيلمبرداري و عکس گرفتن به خبرنگارها بدهيد.
ادامه دارد...