نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (83)يک روز در ساعت قدم زدن ما، يکي از افسرهاي اردوگاه
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (83)يک روز در ساعت قدم زدن ما، يکي از افسرهاي اردوگاه، سطل زباله بيمارستان را چپه کرد، يک روزنامه انداخت روي آن و يک بادمجان گذاشت روي سطل، با چند نان و يک کتري که داخلش چاي و شکر با هم قاطي بود. چاي را، که سياه مثل قير بود، داخل ليوان ريخت، بادمجان بزرگ راهمانطور با پوست قاچ کرد، بعد چند سرباز را صدا کرد، آنها يک تکه بادمجان خام لاي نان ميگذاشتند و با ولع ميخوردند و روي آن هم يک قلوپ چاي شيرين! چنان با غرور ميخوردند و به چشمهاي ما نگاه ميکردند که انگار در چشمان ما ميخواندند که دوست داريم يک لقمه به ما بدهند! درحالي که ما فقط تعجب ميکرديم. بعدها آشپزهاي ايراني آسايشگاه، بادمجانها را سرخ ميکردند و به افسرهاي عراقي ميدادند. وقتي مزه بادمجان سرخ کرده زير دندانشان رفت ديگر از بادمجان خام خوردن دست برداشتند.هوا گرم شده بود. اردوگاه رمادي هم درست در همان منطقه آب و هوايي اردوگاه عنبر قرار داشت؛ خشک و بياباني، عراقيها به بهانه اينکه هوا گرم شده و شما به دليل زندگي دسته جمعي که داريد در معرض بيماري اسهال و استفراغ هستيد، گفتند: «بايد واکسن بزنيد.» مثل سال قبل در اردوگاه عنبر، دو روز مانده به تاسوعا ميزها را چيدند جلوي آسايشگاهها و چند افسر با روپوشي سفيد به صف شدند. چند بار آمار گرفتند. صفها را کنترل ميکردند تا مبادا کسي قسر در برود و واکسن نزند. ارشدها تلاش کردند عراقيها را متقاعد کنند لااقل از هر آسايشگاه به دو نفر واکسن نزنند تا آنها بتوانند غذا بگيرند و ظرف بشويند. اما فايدهاي نداشت و عراقيها ميگفتند: بلااستثنا همه بايد واکسن بزنند. چون بيماري واگيردار آمده!»آستين هايمان بالا بود و توي صف ايستاده بوديم. احساس ميکرديم به چوبهدار نزديک ميشويم. يک افسر عراقي، که همه را خوب ميشناخت، کنار کسي که تزريق ميکرد ايستاده بود و در گوش او ميگفت که کدام اسير «زين»(خوب) است و کدام «موزَين»(بد). اسيرهايي که ابوالمشاكل بودند، افسر عراقي آنها را به دکترهاي عراقي« موزين» معرفي ميکرد و دکترهاي عراقي با شنيدن کلمه «موزَين» سرنگ کند شده را با شدت وارد عضله دست آن اسيران ميکردند، به شکلي که خون بيرون ميزد. حتي حجم محلولي که وارد بدن آنها ميکردند، بيشتر بود. اما درباره اسيرهاي «زين» ملاحظه بيشتري به خرج ميدادند.اولين محرمي بود که در رمادي بوديم. از اول دهه محرم با صداي آرام، طوري که به گوش عراقيها نرسد، مراسم مرثيه خواني و روضه خواني داشتيم. در عراق عزاداري براي مردم قدغن بود، چه رسد به ما که اسير بوديم. بچههايي که نوحههايي از حفظ بودند، آنها را مينوشتند و با هم رد و بدل ميکردند. آقاي علي ابدال، از بچههاي محمودآباد برخوار اصفهان، نوحه خوان خوبي بود. او از بس نوارهاي روضه مرحوم شيخ احمد کافي را گوش کرده بود بيشتر آن روضهها را حفظ بود و به همان سبک و شبيه خود کافي ميخواند؛ که برايمان خاطره انگيز بود .يک ساعت بعد از تزريق همان علائم آمد. التهاب، داغي، تب، سردرد و خشک شدن دست. با اين شرايط نميتوانستيم سينه بزنيم حتي گريه کنيم چون با گريه بدنمان ميلرزيد و درد را در وجودمان چند برابر ميکرد. با همه اين دردها، شبها بعد از نماز مغرب و عشا کسي نوحه و مرثيه ميخواند و بقيه گوش ميکردند. براي ما سخت بود که نزديک کربلا باشيم، روز تاسوعا و عاشورا هم باشد و دست روي دست بگذاريم و کاري نکنيم. فرماندهان عراقي که ميترسيدند از رياست اردوگاهها بر کنار شوند، دست به هر کاري ميزدند تا بتوانند اسرا را کنترل کنند و متهم به بيعرضگي نشوند.ادامه دارد...