موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13262
ديدار با مادر طلبه شهيد عباس عرب در مهدي‌شهرقاب‌هاي خانه‌هاي شهدا، هميشه روايتي ناتمام از دلتنگي، اي

ديدار با مادر طلبه شهيد عباس عرب در مهدي‌شهرقاب‌هاي خانه‌هاي شهدا، هميشه روايتي ناتمام از دلتنگي، ايثار و ايمان هستند و ديدار شهردار مهدي‌شهر با مادران شهيد، فرصتيست براي بازخواني سرمايه‌هاي فرهنگي شهر و تأملي دوباره بر وصاياي نسل آسماني.بي‌حرکت آرميده است و متصل به دستگاهي‌ست که حياتش به آن وابسته است؛ نمي‌دانم اسم دقيقش چيست؛ وِنتيلاتور است. دستگاه اکسيژن‌ساز، يا شايد هم مانيتور علائم حياتي...سکوت سنگين حاکم بر فضاي خانه، که نشأت‌گرفته از وقار است، در همين آستانه ورود حس مي‌شود.به فاصله کمي از بالاي سر مادرِ آرميده روي تخت، سه قاب فلزي روي ستوني باريک خودنمايي مي‌کند؛ با تن‌پوشي خاکي و چهره جواني که هنوز پشت لبش به سبزي نرسيده است. اما در اين تصاوير، گويا، نگاهش از قاب گذشته و به جايي دور خيره مانده است؛ شايد در کمين است، در خط مقدم ايستاده است، براي دفاع. اين‌ها تصاوير شهيد عباس عرب‌اند؛ طلبه‌اي جوان، متولد 1345، که در عمليات مهران، در جنوب، در 31 ارديبهشت 1365، به شهادت رسيده است. بي‌آنکه طعم شيرين زندگي را چشيده باشد، بي‌آنکه داماد شده باشد، بي‌آنکه مادرش را به قم ببرد و زير سرش بالشتي بگذارد؛ آن‌گونه که در رؤياهاي کودکانه‌اش براي مادر ترسيم کرده است...مادري که سال‌ها، در غياب همسري که زودتر از زمان رفت، قامت خم نکرد؛ ايستاد، و هشت فرزندش را به ثمر رساند. فرزنداني که هر يک، شاخه‌اي از درخت ايستادگي‌اش بودند؛ و يکي‌شان، آن‌که زودتر از همه به بلوغ آسماني رسيد، راه رستگاري را برگزيد و پر کشيد...و امروز در کنار بسترش، دو فرزندش ايستاده‌اند؛ شهين و مهين، خواهران شهيد. با هر واژه‌اي که از خاطرات برادر و احوالات مادر مي‌گويند، بغض تلنبار شده در گلويشان تَرَک برمي دارد. يکي‌شان، با چادر گل‌دار، اشک‌هايش را با گوشه چادر پاک مي‌کند و مي‌گويد: "به‌خاطر مادر از شهر ديگر کوچ کردم تا پرستارش باشم. دو سه سالي‌ست که زمين‌گير شده... ديروز فيلم‌هاي قديم را ديدم، داشت باهام شوخي مي‌کرد، مي‌خنديد... حالا فقط نگاه مي‌کنه..."از عباس‌شان هم مي‌گويند؛ با اشک و دلتنگي. از عشقش به نماز، از غيرتش بر حجاب، و از ارادت بي‌پايانش به مادر. از آن روز تابستاني که دختر کوچک خانواده گفت: "مي‌خوام برم پيش دايي عباس، يه چکمه بده بپوشم تا پاهام ديده نشه. و دايي عباس، با لبخند، گفته بود: "هر وقت با چادر بياي خونه‌مون، پنج‌ريالي بهت مي‌دم." و همين تشويق ساده، شد چراغ راه دخترک؛ راهي که هنوز هم ادامه دارد، تا امروز که حتي تاري از موهايش از زير چارقدش بيرون نمي‌زند.در اين خانه، زمان با ساعت و تقويم سنجيده نمي‌شود؛ زمان با خاطره معنا دارد؛ با لحظه‌اي که عباسِ شهيدشان گفت: "اگر شهيد شدم، دنبال تشييع‌جنازه‌م نرويد." و به مادرش سفارش کرد: "با خانواده شهدا ارتباط بگير، دلت گرم مي‌شود و غم فراق من فروکش مي‌کند."و اين شهيد، در وصيت‌نامه‌اش نوشت:بسم‌الله الرحمن الرحيمبا سلامي گرم به گرمي خون شهيدان به بزرگ منجي عالم بشريت، حجت بن الحسن المهدي(عج)... خدايا، تو شاهد باش که من براي رضاي تو لباس رزم بر تن کرده‌ام... خدايا، مرا با لباس خون‌آلود برانگيز و خشم و غضب را از من دور بگردان... ‌اي دوستانم، وقتي خبر شهادتم به شما رسيد، مبادا خود را براي تشييع‌جنازه آماده کنيد؛ به جبهه بشتابيد و سنگر خالي‌ام را با اسلحه خونينم پر کنيد...»شهردار مهدي‌شهر؛ در اين ديدار، با اشاره به جايگاه والاي خانواده‌هاي شهدا در فرهنگ ايثار و مقاومت گفت: حضور در منزل شهدا، فرصتي‌ست براي بازخواني ارزش‌هايي که امنيت و آرامش امروز ما بر پايه آن‌ها بنا شده است. اين خانه‌ها، تنها محل سکونت يک خانواده نيست؛ بلکه نمادي از ايستادگي، ايمان و فداکاري است که بايد همواره در حافظه جمعي ما زنده بماند.او با تأکيد بر اهميت تداوم ارتباط با خانواده‌هاي شهدا افزود: وصيت‌نامه اين شهيد جوان، سندي است از بلوغ فکري و عمق باورهاي نسلي که در اوج جواني، مسئوليت‌پذيري را معنا کردند. ما به‌عنوان مديران شهري وظيفه داريم نه‌تنها در مناسبت‌ها، بلکه در تصميم‌گيري‌ها، خود را در برابر اين خانواده‌ها پاسخ‌گو بدانيم. راه شهدا، راه خدمت بي‌منت به مردم است و ما بايد اين مسير را با صداقت و تعهد ادامه دهيم.*عليرضا کفاش