آن هنگام که ابراهيم ادهم سلطانِ بلخ بود، به بذلِ مال و طاعتِ حق مشغول بود، بدان اميد که گشايشي يافته، در دلش جوانهاي برويد. اما نمييافت.
ابراهيم غمين بود و در حسرت ديدارِ يار.
شبي بر تخت خُفته بود، خفتة بيدار!
بانگِ قدمهايي شنيد از جانب بام ِکوشک.
هراسيد که پس کجايند پاسبانان؟!
ناگاه يکي از بامِ کوشک سر فرو کرد و پرسيد: تو کيستي بر اين تخت؟
ابراهيم گفت: من شاهم! تو کيستي بر اين بام؟!
گفت: دو سه قطار اُشتر گم کردهايم، بر بامِ کوشک ميجوييم.
ابراهيم گفت: ديوانهاي؟! اُشتر را بر بامِ کوشک گم کردهاي؟! اينجا جويند اشتر را؟
گفت: ديوانه تويي! خدا را بر تختِ مُلک ميجويي؟! اينجا جويند خُداي را؟!
همان شد که ديگر کسي ابراهيم را نديد... مُلک بِنهاد و برَفت و جانها در پي او...
پادشاهانِ جهان از بدْ رَگي
بو نبُردند از شرابِ بندگي
ورنه ادهم وار سرگردان و دَنگ
مُلک را برهم زدندي بيدِرنگ
تذکرةالاولياء