موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13212
خدا را بر تخت مُلک مي‌جويي؟

آن هنگام که ابراهيم ادهم سلطانِ بلخ بود، به بذلِ مال و طاعتِ حق مشغول بود، بدان اميد که گشايشي يافته، در دلش جوانه‌اي برويد. اما نمي‌يافت.

ابراهيم غمين بود و در حسرت ديدارِ يار.

شبي بر تخت خُفته بود، خفتة بيدار!

بانگِ قدم‌هايي شنيد از جانب بام ِکوشک.

هراسيد که پس کجايند پاسبانان؟!

ناگاه يکي از بامِ کوشک سر فرو کرد و پرسيد: تو کيستي بر اين تخت؟

ابراهيم گفت: من شاهم! تو کيستي بر اين بام؟!

گفت: دو سه قطار اُشتر گم کرده‌ايم، بر بامِ کوشک مي‌جوييم.

ابراهيم گفت: ديوانه‌اي؟! اُشتر را بر بامِ کوشک گم کرده‌اي؟! اينجا جويند اشتر را؟

گفت: ديوانه تويي! خدا را بر تختِ مُلک مي‌جويي؟! اينجا جويند خُداي را؟!

همان شد که ديگر کسي ابراهيم را نديد... مُلک بِنهاد و برَفت و جان‌ها در پي او...

پادشاهانِ جهان از بدْ رَگي

بو نبُردند از شرابِ بندگي

ورنه ادهم وار سرگردان و دَنگ

مُلک را برهم زدندي بي‌دِرنگ

تذکرة‌الاولياء