خاطرات آزاده مهدي طحانيان
قسمت (74)
زن هندي پشت هم سؤال ميکرد: «چند سال داري؟» با خودم گفتم: خدايا! توکل به تو و گفتم: «شانزده سال.» سرهنگ فرياد کشيد: «اي كذاب... مهدي! تو کذابي... تو شانزده سال داري؟» من چهارده سالگي اسير شده بودم. تقريبا يک سال و اندي از اسارتم ميگذشت. خودم را در آستانه شانزده سالگي ميديدم. دلم نميخواست حساسيت زن درباره سن و سال من بيش از آنچه بايد تحريک شود. گفت: «از کجا.... از کدام شهر اعزام شدي؟» گفتم: «اصفهان» بعد سريع رفت سراغ سؤالي که از ديگران پرسيده بود: «من با آقاي صدام حسين صحبت کردم، آدم بسيار بشردوستي است و ناراحت است که شما بچههاي کم سن و سال در جنگ اسير شده ايد! اينجا در اين شرايط سخت داريد به سر ميبريد و خيلي آقاي صدام حسين دارد تلاش ميکند شما را تحويل کشورتان بدهد. اما آقاي خميني گفته است اينها بچههاي ما نيستند. ايراني نيستند، اين درست است که شما آمديد به جنگ و الان در اين شرايط به سر ميبريد و بهرغم همه اينها آقاي خميني ميگويد اين بچهها مال ما نيستند؟! نظر شما چيه؟» يک دفعه تمام آزار و اذيتهايي که در يک سال اسارت کشيده بودم و حرفهاي محمودي که مدام ميگفت: «من از سيد الرئيس صدام اختيار تام دارم تا هر بلايي ميخواهم سر شماها بياورم»، در ذهنم زنده شد. تحمل شنيدن آن حرفها برايم سنگين بود. بارها شده بود تنبيه شده بودم، حتي بيشتر از بزرگترها و حالا ماجرا در تلويزيونهاي جهان اين طور نمايش داده ميشد که صدام حامي و دلسوز ما بچههاي کوچک است. اين نفاق آزارم ميداد. فهميدم آنها ميخواهند با طرح اين موضوع که امام خميني گفته ما بچههاي ايراني نيستيم، ذهنيت منفي درباره امام خميني ايجاد کنند و احساسات ما را جريحهدار کنند، درحالي که خيلي خوب رهبرمان را ميشناختيم. در آن لحظه از خدا خواستم در مقابل جوابي که ميدهم، هر سختي و رنجي که قرار است پيش بيايد فقط به خودم برسد. احساس کردم آماده هر اتفاقي براي خودم هستم. از خدا خواستم ديگران آزاري از اين ماجرا نبينند. اين نيت به من قدرت و توان داد تا راحت و خونسرد جواب دهم: «اولا، اين سؤال شما که سياسي است...» و مکث کردم. - سرهنگ آمد روبه رويم ايستاد، سيگار ميکشيد. به صورتش نگاه کردم، با شنيدن جواب من لبخندي به لبش نشسته بود. با رضايت ابروهايش را برد بالا و چشم گشاد کرد و سر تکان داد. مکث من چند ثانيه بيشتر طول نکشيد و زود ادامه دادم: «ولي او رهبر من است. هر چه او بگويد درست است و من اسيرم و نميدانم اين حرفي که شما ميزنيد واقعا رهبر من گفته يا نه؟! ولي به فرض گفته باشد او رهبر من است، پس درست است. او بگويد برويد جنگ، ميرويم. بگويد نرويد نميرويم! هر چه او بگويد.» خانم هندي با شنيدن اين جواب سر تکان داد و گفت: «خوب مهدي... ميخواست سؤال و جواب را ادامه بدهد که يک دفعه سرهنگ با پا کوبيد به زمين و فرياد زد: «بس است ديگر.» مثل بچهها شده بود و به خبرنگار التماس ميکرد که ادامه ندهد: «خوب ديگه... بسه... بلند شو. يالا..» اما زن تکان نميخورد و به رفتار سرهنگ بيتوجه بود. سرهنگ انگار فراموش کرده بود او همان محمودي است که بايد با شنيدن اسمش مو به تن هر اسيري راست شود. پشت هم سيگار ميکشيد، به زمين پا ميکوبيد و به اطرافيانش به زبان عربي فحش ميداد. همه اسرا داشتند ميديدند که او چقدر بيقرار است درحالي که اجازه نميداد اسرا او را ببينند. علي رحمتي خودش را رساند بالاي سرم و گفت: «واي مهدي توداري چه کار ميکني؟ مگر نگفتم حرف نزن؟! مگر به من قول ندادي؟ چراداري با دست خودت قبرت را ميکني!»ادامه دارد...