
خاطرات آزاده مهدي طحانيان
قسمت 71
به بچهها توضيح ميداديم اگر در محوطه قدم ميزديد و خبرنگاري آمد، "بلافاصله بياييد داخل آسايشگاه ها. موقع فيلمبرداري سرتان را پايين بياندازيد تا معلوم باشد چقدر ناراحت و در فشار هستيد. اجازه ندهيد از صورتتان فيلم بگيرند. بايد بدانيد هر دوربين که مقابل شما قرار ميگيرد، يک گلوله آرپي جي است که به سمت تان شليک ميشود و بايد از آن فرار کنيد. اينها ميخواهند از ما فيلم بگيرند. بنابراين، ما نبايد حرفي بزنيم که ببرند روي آن متن بنويسند و هر چه دلشان خواست بگويند و بعد در محافل بين المللي، ضد ايران استفاده کنند و وانمود کنند دولت ايران، اطفال را مجبور ميکند به جبههها بيايند و بجنگند. دغدغه شما نبايد جانتان باشد که کاري نکنيد از طرف عراقيها شکنجه شويد. دغدغه تک تک ما در مقابل عراقيها و خبرنگارها بايد عزت و سربلندي امام، دين و کشورمان باشد و بس!.. هر روز اين حرفها را به بچهها ميزديم. کم کم ميفهميديم چقدر آن حرفها ذهن همه را روشن ميکند. گرچه عمق آن براي همه افراد به يکسان قابل درک نبود. چون هر کدام از ما در شرايط متفاوتي بوديم. بيشتر بچهها بيتجربه بودند. تعداد کمي بودند که با تمام وجود آن شرايط را درک کرده و دست عراقيها و به خصوص سرهنگ برايشان رو شده بود. در مقابل آن همه تبليغ و تهديد دشمن، ما هم وظيفه داشتيم آنچه را ميدانستيم به ديگران بگوييم. البته تا آن زمان، به ياري خدا، هيچ گسستي بين بچههاي ما به وجود نيامده بود و همگي يکپارچه و متحد بوديم.
منتهي آنقدر فشارهاي روحي و رواني دشمن، ناجوانمردانه بود که ممکن بود بعضيها را تحت تأثير قرار دهد. از لحظهاي که اسير شدم و در تک تک روزهاي نه سال اسارتم، به جرئت ميتوانم بگويم تصوير آن مجروح غرق در خون که زير تابش افتاب سوزان قرار داشت از جلوي چشمانم محو نشد. او در وضعيتي که ميبايست از من آب يا کمکهاي ديگر ميخواسته با اضطراب و نگراني به من گفت: «مهدي! حمايلت را بيانداز، خودت را سبک کن و با تمام توان فرار کن، مبادا اسير شوي. تو خيلي کوچک هستي، اگر اسير شوي عراقيها از تو استفاده تبليغاتي ميکنند!» اين را به من گفت و آخرين نفسها را کشيد و شهيد شد. وقتي ديدم عراقيها با من چه ميکنند تعجب کردم چطور آن شهيد اسارت نکشيده، از عمق نيت عراقيها خبر داشت و حتي در لحظات آخر عمرش هم دغدغهاش سرافرازي کشورش بود. حرفهاي او مثل نوشتهاي هميشه جلوي چشمانم قرار دارد. به خودم و به آن شهيد قول دادهام که هرگز اجازه ندهم دشمن از من عليه آبرو و اعتبار کشورم استفاده تبليغاتي کند. دوست داشتم اين حس و دغدغه آن شهيد را به بچهها منتقل کنم.
..يک روز حوالي ساعت ده صبح داخل باش زدند. به سرعت عدهاي از اسراي کم سن و ريزجثه را از آسايشگاهها جمع کردند و آوردند آسايشگاه ما، طوري که جا براي نشستن کم بود. علي رحمتي آمد کنارم و گفت: «مهدي! اين سرهنگ محمودي دنبال اين است که از تو يک آتو بگيرد. بارها ميخواست تو را ناقص کند اما نگذاشتم. تک تک تارهاي سبيل هايم را پيش سرهنگ گرو گذاشتم و قول دادم بعد از اين پسر خوبي باشي و عليه عراقيها حرفي نزني. نميخواهم اينها به تو صدمهاي بزنند. تو را عين پسرم دوست دارم. از همه کوچکتر هستي و مرکز توجه خبرنگارهايي حتما سراغت ميآيند. حواست را جمع کن. پرت و پلا نگي ها!» بعد گفت: «برو يک جايي خودت را قايم کن که جلوي چشم نباشي. خبرنگارها تو را نبينند بهتر است. ممکن است نتواني جلوي زبانت را بگيري. آن وقت سرهنگ را که ميشناسي، دودش توي چشم همه ميرود بچهها را کتک ميزند. بچهها هم نميخواهند تو حرف بزني.»
ادامه دارد...