مرا زخمي رها کردند....
خيلي وقته دنبال فرصتي هستم تا ازعمليات کربلاي 4 بچههاي عزيز انديمشک بگويم وبنويسم...ولي توفيق حاصل نميشد..حال قلمم شروع به نوشتن کرد.در آن روزهاي خوب من مشغول درمان درد خودم بودم، چه درد زيبا و بدي بود.....زيبا بود چون کنار شهدا به اين درد رسيدم واز شب تا صبح با شهدا وکنار هم بوديم،بدبود چون بعداز گرفتار شدن به درد مجروحيت يواش يواش فهميدم که ديگر اين کمر و پا حالا حالا قصد خوب شدن ندارند.
تقريبا سال بعداز عمليات والفجر 8 بود (سال 64)که بچههاي گردان حمزه انديمشک براي عمليات کربلاي 4 آماده ميشدند،من هم در همان ايام تازه پايم جوش خورده و زخمم خوب شده بود(سال 65) ولي استخوان جوش خورده مفصل ران راستم پنج سانت کوتاه شده بود!
بچههاي گردان درپلاژ انديمشک مشغول آموزش و رزمهاي آبي وخاکي(غواصي)بودند.
منم تنها در شهر،مرازخمي رها کردند...
دلم تنگ تنگ شده بود از طرفي گردان ديگر خوباني مثل شهيدان عزيز مش حميد صالح نژاد،مسعود اکبري، محمدرضا ايزدپور، احمد نونچي، احمدکلاني، حبيب عصاره،علي محمد جشني، حاج آقا سيفي، رمضان بنواري، حبيب قلاوند، حسين قلاوند، محمد تقي پاپي جعفري، ابو طالب جهش، نعمت سگوند و....را نداشت.
ازطرفي دوستاني ديگر خود را آماده ميکردند تا به قافله شهدا برسند، مثل عزيزان دلم شهرام کيخا،ماشاالله ابراهيمي،کورش نيازي،جان محمدجاري،علي محمد طاهري،محمديوسفي،کريم سرابي، جهانگيرپاپي،جهان مالزيري وعزتالله حسين زاده،و ديگر شهيدان والامقام.
من هم فقط نقش تماشاگر جامانده تنها راداشتم.
غروب بود سوار موتورگازي خودم شدم و از انديمشک به طرف پلاژ حرکت کردم.
طبق معمول بايد ميرفتم سمت دوستاني که با آنها صميميتر بودم.بله طرف فرمانده عزيزو دوست خوبم شهيد علي محمد طاهري رفتم وشب مهمان آنان بودم وپاتوقم چادر آنها ولي به همه دوستان سر ميزدم
عجب حس وحالي داشت شب با خوبان خدا بودن، هم درحالت رزم بودند
و هم حال عرفاني و عاشقانه آنان بسي
حس اولياالله را داشت.
ولي من حقير حالت خجالت وشرمندگي داشتم با پاي لنگان.
خيلي دلم آرام شده بود کنار دوستان و حال وهواي پاک وصميمي آنان.
شب راماندم و باصداي نماز خواندن دوستان خصوصا نمازشب شهيد طاهري ازخواب بيدارشدم. قبل از اذان صبح ييشتر بچهها درحال وضو ونماز خواندن بودند.
چه شب و صبح ملکوتي بود وتوفيق حضور درجمع عاشقان خدا....
صبح بادلي غمگين به طرف انديمشک حرکت کردم جسم مجروحم برگشت،ولي روح وجانم مانده بود.
عجيب بود.....
بعدازمدتي در عالم خواب و رويا ديدم شهيدمحمد يوسفي سوار موتورگازي شده و به من ميگه سوار ترک موتور شو وبريم عمليات عجب خوابي وعجب حس وحالي هنوز که بيش از 40 سال از آن خواب ميگذرد حس ميکنم من هم در کربلاي 4 شرکت کردهام ولي افسوس که زهي خيال باطل...
وحال بعداز سالها دوري وجدايي افسوس آن روزها را دارم.
دقيقا نميدانم ولي فکرکنم سوم ديماه 65 عمليات کربلاي 4 شروع شد و باز ياد آن روزها و دوستان شهيد....جاماندگي.....آتش به جانم ميزند....ونجواي هميشگي....رفيقان اين چه سودا بود بامن !!!!!
مرا زخمي رها کرديد و رفتيد......
ياد وخاطره شهداي کربلاي 4 گرامي باد.
*محمد صادق جمشيدي