نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 82از رفتن به بيمارستان، فقط خاطره خوش ديدن بچههاي کو
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت 82از رفتن به بيمارستان، فقط خاطره خوش ديدن بچههاي کوچک عراقي در ذهنم باقي ماند. محيط حاکم بر فضاي اردوگاه رمادي، عنبر و بعدها بينالقفسين، يکنواخت و خستهکننده و تحمل آن سخت بود. اين سه اردوگاه در فاصله کمي از يکديگر، در منطقهاي بياباني و خشک قرار داشتند. در اردوگاه رمادي فقط يک نخل کوچک مردني وجود داشت که از هر کس ميخواستند عکس بگيرند ميبردندش جلوي همان نخل. طبيعي بود که سالهاسر کردن در چنان محيطي، ما را با دنياي آزاد، بيگانه کند تا حدي که ديدن يک بچه کوچک، برايمان حکم ديدن آدم فضايي داشته باشد؟ (در کل دوره اسارت، اين خاطره يک بار ديگر هم تکرار شد. سالها بعد در اردوگاه بين القفسين يکي از افسرها هوس کرد پسربچه پنج سالهاش را با خود به اردوگاه بياورد. وقتي بچهها متوجه ورود اين کودک به پشت سيمهاي خاردار شدند، همه به طرف سيمهاي خاردار هجوم بردند و با تعجب و اشتياق به پسر بچه نگاه ميکردند. از بهت و حيرت بچهها فهميدم آنها هم همان حسي را دارند که زماني من با ديدن بچههاي کوچک در بيمارستان داشتم. عراقيها اول به طرف اسرا حمله کردند و از آنها خواستند پشت سيم خاردارها تجمع نکنند و متفرق شوند. اما اسرا با بهت به کودک پنج ساله خيره شده بودند و به حرف سربازان عراقي و ديده بانهايي که در دکلها بودند و فرياد ميکشيدند، گوش نميدادند. وقتي عراقيها فهميدند به آن کودک خيره شده ايم، سريع پسربچه را بردند و اسرا را هم متفرق کردند) اسيري بود حدودا چهل پنجاه ساله. افغاني بود به نام انارگل و ظاهرا موقع قاچاق در مرز کويت به اسارت عراقيها در آمده بود. او معمولا داخل اردوگاه آزاد بود و عراقيها کاري به کارش نداشتند. مقداري تخم خيار چنبر در اختيارش گذاشته بودند و او پشت آشپزخانه، کشاورزي ميکرد. دور باغچه را سيم خاردار کشيده بود و ما حق ورود به آنجا را نداشتيم. توي باغچه، خيار چمبر کاشته بود." وقتي سوت آزادباش را ميزدند و سطل ادرار را ميبرديم که داخل فاضلاب خالي کنيم، اين افغاني ما را صدا ميزد و ميگفت: «بياوريد بريزيد پاي بوته ها.» حتي خود عراقيها هم بارها از ما خواسته بودند اين کار را بکنيم. چيزي که از اين باغچه يادم مانده، خيارهاي عجيب و غريبش بود. ما در ايران خيار را وقتي سبز و قلمي و کوچک است ميچينيم و استفاده ميکنيم، اما آنجا عراقيها ميگذاشتند وقتي خيارها بزرگ ميشد؛ به كلفتي شاخه درخت و مثل مار بوآ دور خودش چمبره ميزد، آنها را ميچيدند، روي شانهشان ميگذاشتند و با غرور از جلوي ما رد ميشدند. گاهي هم ميگفتند: «اين را ميبينيد؟ اين چنبر خيار است. ببينيد در عراق العظيم چه چيزهايي عمل ميآيد. شما ايرانيها کي در ايران اين طور چيزهايي ديديد يا خورديد؟ اينها را فقط اينجا ميبينيد!» بعضي وقتها از بيرون يک بادمجان ميآوردند، اندازه پارچ آب!ادامه دارد...