نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (81)يک سال و چند ماه بود که از گلودرد رنج ميبردم. لو
نوجوان سيزده سالهخاطرات آزاده مهدي طحانيانقسمت (81)يک سال و چند ماه بود که از گلودرد رنج ميبردم. لوزههايم بزرگ شده بود و زود سرما ميخوردم و موقع غذا خوردن هم نميتوانستم لقمه را قورت بدهم. درد شديدي داشتم. دکترهاي خودمان ميگفتند: وضع لوزه هايت وخيم است و بايد جراحي شود. چند بار در خواب حالت خفگي بهم دست داده بود تا اينکه يک روز عراقيها آمدند و اسمم را خواندند. يک آمبولانس آمد. دستها و پاهايم را بستند و چشم بند هم زدند و بعد سوار آمبولانس شديم و رفتيم بيرون. يکي دو ساعتي آمبولانس حرکت کرد. از نگاه عراقيها من يک اسير مورددار و به قول خودشان ابوالمشاكل بودم. ذهنم درگير بود، فکر ميکردم با چه شرايطي ميخواهند لوزه هايم را عمل کنند. احتمال دادم بيحس نکنند و در همان حالي که هوشيار هستم عملم کنند. آنجا ميتوانستند هر بلايي سرم بياورند. نگران بودم اما خودم را به خدا سپردم. در افکار خودم به سر ميبردم که از صداي بوق ماشينها و سروصداهاي ديگر فهميدم به شهر وارد شدهايم. کمي بعد آمبولانس ايستاد. پاهايم را باز کردند و چشم بند را از روي چشمانم برداشتند. اما دستبند را باز نکردند. ديدن محيط بيمارستان و مردم برايم عجيب بود. مردها دشداشه تنشان بود و بيشتر زنها چادر عربي به سر داشتند. به مردم نگاه ميکردم. آنها هم به من نگاه ميکردند. از لباس پوشيدنم و شمارهايي که به پشتم چسبانده شده بود، ميفهميدند اسير هستم. داخل درمانگاه بيمارستان، من و سربازي که همراهم بود، پشت در يک اتاق نشستيم. چيزي که متحيرم کرده بود، ديدن بچههاي کوچکي بود که لاي دست و پاي پدر و مادرشان ميلوليدند. با خودم فکر ميکردم مگر آدم به اين کوچکي هم ميتواند وجود داشته باشد! تعجبم وقتي بيشتر ميشد که ميديدم حرف هم مي. زنند. نميدانم آن دو سال اسارت با من چه کرده بود که ديدن دنياي بيرون و آن بچهها آنقدر برايم عجيب بود. انگار به کرهاي ديگر پا گذاشته باشم! ياد برادر تازه متولد شدهام افتادم که موقع خداحافظي با مادرم، فقط پاي کوچکش را که از قنداق بيرون بود، ديدم، اما صورتش را نديدم و ندانستم چه شکلي است. يک لحظه از نگاه کردن به آن بچهها غافل نميشدم. سربازي که همراهم بود درک ميکرد که چقدر همه چيز برايم عجيب است و به همين دليل مانع نگاه کردنم به اطراف نميشد. آنجا فهميدم اسير را معطل نميکنند ولي مردم عادي را نگه ميدارند. چون به محض اينکه مريضي از اتاق آمد بيرون، من و سربازي که همراهم بود وارد اتاق دکتر شديم. روبه روي دکتر روي صندلي نشستم. دهانم را باز کردم و او با چراغ قوه داخل دهانم را نگاه کرد و با دو تا چوب کوچک، لوزههايم را فشار داد. پنس هم توي دستش بود. پنج دقيقه بعد گفت: «بلند شو!» به زبان عربي چيزهايي به سرباز گفت که نفهميدم و بدون اينکه حتي يک قلم دارو بدهد، گفت: «برو!» از بيمارستان آمديم بيرون و سوار آمبولانس شديم. پاها و چشم هايم را دوباره بستند و آمبولانس حرکت کرد. در طول يکي دو ساعتي که آمبولانس به طرف اردوگاه رمادي حرکت ميکرد به فکر لوزههايم نبودم، فقط به بچههاي کوچکي که ديده بودم فکر ميکردم و ميخنديدم. وقتي رسيديم اردوگاه، آنچه را ديده بودم به دوستانم گفتم، به خصوص درباره بچههاي کوچکي که ديده بودم. آن شب گذشت، صبح رفتم سراغ آينه ديدم لوزهها سر جايش هست و هيچ تغييري نکرده، مجبور بودم با آن بسازم. به مرور زمان لوزههايم خود به خود کوچک شد و ديگر اذيتم نکرد.ادامه دارد...