شهيد مظلوم آيتالله بهشتي
... مطلبي كه پيرامون آن گفتگو خواهيم داشت حق و باطل در قرآن كريم است. ابتدا ببينيم اين كلمه حق را كه ما روزانه در محاوراتمان بكار ميبريم و ميگوئيم «حق» و «ناحق»، حرف حق بزن، و دنبال حق برو و چرا حرف حق سرت نميشود؟ چرا تسليم حق نيستي؟و... چه منظوري داريم؟ يك كلمه بيمعني كه نيست برايمان معني دارد. يك برداشت اين است كه حق چيزي است كه درجاي خودش باشد. برداشت ديگري اينست که آنچه كه وجود و واقعيت دارد حق است و آن چه كه نيست باطل است و يك وقت هم گفته ميشود اينها كه واقعيت دارد به دو بخش و گروه تقسيم ميشود بخشي حق وبخشي ديگر باطل است. يك برداشت ديگر اين كه حق آن چيزي است كه از طرف عموم پذيرفته شده و ناحق آن چيزي است كه از طرف عموم پذيرفته شده نيست. البته اين برداشت مستقيماًبه معيار حق برميگردد، ولي در عين حال ارتباطبا سؤال ما هم دارد يعني هم ارتباط با مفهوم و هم با معني را دارد. از اين مطالب بدست آمد كه بسيار اتفاق ميافتد كه واژههايي را هر روزچند بار بكار ميبريم واگر اين واژههايي را كه به كار ميبريم از ما بخواهند معني كنيم محتاج به يك مباحثه مفصلي است.
بنابراين، اصلاً خود اينكه ازواژه حق چه ميفهميم مطلبي در خور بررسي است. وقتي ميگوئيم «حق»، چه معنايي را اراده ميكنيم؟ چه ملاك و معيار و ويژگيهايي را بايد در نظر بگيريم تا بگوئيم اين حق است واين حق نيست؟ چون برداشتهاي متعارف گويايي و روشنايي كافي ندارد پيش از اينكه وارد بحث تحليلي حق و باطل درقرآن كريم بشويم ببينيم حق چيست و از حق و باطلچه ميفهميم؟ وبعد برويم سراغ اينكه قرآن در اين زمينه چه ديد و چه نظري دارد؟ قبل از نزول قرآن هم كلمه حق و باطل در لغت مردم بوده است. حقي كه به طورمعمول گفته ميشود ومعني دارد يكي حق عيني ـ علمي و فلسفي ـ و يكي حق حقوقي؛ يعني كلمه «حق» با دو ديد در دو زمينه بكار ميرود كه با هم تفاوتي دارد.
حق عيني، عبارت است از اينكه چيزي در عالم عين تحقق داشته باشد «حق» يعني موجود ثابت. در لغت هم يكي از معانياي كه براي واژه حق گفته ميشود «الموجود الثابت» است. به اين معني هر واقعيت عيني حق است. به محض اينكه چيزي واقعيت عيني داشت اين واقعيت حق است، ثابت و موجود است. در زبان و عرف ما از اين ريشه يك واژهاي عربي كه به فارسي هم آمده گرفته شده وآن كلمه تحقق است. ميگوئيم فلان چيز تحقق دارد، يعني وجوددارد، هست. يعني واقعيت داشتن.در ارتباط با همين معني است كه ميگوئيم اين كلام و اين سخن حق است. يعني اين سخن با واقعيت عيني منطبق است و به تعبير دقيقتر واقعيت عيني با اين سخن منطبق است...
يك معني ديگر حق در علم حقوق گفته ميشود. ميگوئيم اين حق مردم است كه بتوانند در تعيين سرنوشت خودشان دخالت كنند. دخالت كردن مردم درتعيين سرنوشت و مقدراتشان حق آنهاست. حقوق اوليه انساني، حقوق اساسي، حقوق بشر، حق فرزند بر پدر، حق پدر و مادر برفرزند، حقوق بينوايان، حقوق محرومان «والذين في اموالهم حق معلوم للسائل والمحروم»(1) حق يعني «آنچه بايد» باشد، حالا ميخواهد باشد و ميخواهد نباشد.
در جامعهاي كه مردم در سرنوشت خودشان عملاً دخالت ميكنند، باز ميگوئيم حق مردم اين است كه در سرنوشت خودشان دخالت داشته باشند. هم واقعيت اين است كه دخالت ميكنند، هم بايد دخالت كنند. در جامعهاي هم كه مردم عملاً از دخالت در سرنوشت خودشان محرومند ميگوئيم حق مردم اين است كه درسرنوشت خودشان مؤثر باشند يعني «بايد» مؤثر باشند، ولي عملاً نيستند. پس دراينجا حق به معني آنچه بايد باشد، است وبه اين ترتيب حق دو معني اصلي پيدا ميكند: «آنچه هست» و «آنچه بايد باشد». در علوم عيني وقتي ميگوئيم حق ناظر به معني اول است، يعني آنچه هست و قوانين و اكتشافات و پندارها و گزارشها از نظر انطباقش با آنچه هست. اما وقتي در حقوق واديان واخلاق و... صحبت ميكنيم درآنجا حق آنچه بايد باشد است.
اكنون به سراغ يك برداشت عرفي برويم. كسي ميگويد كره ماه از كره زمين جدا شده است! به او ميگوئيم حرف ناحق نگو مطالعات اخير نشان داده است كه كره ماه از نظر تركيبات اوليه با كره زمين تفاوت بسيار دارد يعني خلاف واقع و ناحق نگو.پس بحث سر«بايد» و «نبايد» نيست وقتي به او ميگوئيم ناحق نگو يعني سخني كه خلاف واقع است نگو. يك وقت است كسي ميگويد: فلاني را ديدم در برخورد با يك آدم بيچاره چنان نسبت به او تكبر به خرج داد كه آدم متنفر ميشد. ميگوئيد كار ناحقي كرده يعني واقعاً اين كار را كرده واقعيت اين است كه بزرگي فروشي كرده اما اين واقعيت ناحق است وبايد خلاف اين عمل را ميكرد.
پس كلمه حق، ناحق در اين دو تعبير به دو معني به كار ميرود: «آنچه هست» و «آنچه بايد» باشد هرچند ممكن است فعلا نباشد، مشابه اين معني اصطلاح حقيقت و واقعيت و تقابل اين دو تعبير در محاورات دوستان روشنفكر است كه براي حقيقت به معني آن «حق كه بايد باشد» بكار رفته است. ميگوئيدواقعيت اين است ولي حقيقت اين نيست «يعني واقعيتي كه هست بايد اينطور نباشد بايد خلاف آن باشد»، «فلان مطلب حقيقت است ولي واقعيت نيست»، «عدالت اجتماعي حقيقتي است» يعني بايد باشد، ولي واقعيت نيست و عملاً جائي پيدا نميشود.
اكنون دو واژه حقيقت و واقعيت درزبان روشنفكرهاي ما چنين تقابلي پيدا كرده و حقيقت در اين دو واژه به معني حقي كه بايد باشد بكار رفته و واقعيت به معني حقي كه هست بكار رفته است. مطلبي كه از پايههاي بحث حق و باطل در قرآن است و در آغاز بحث بايد عرض كنم اين است كه حق به معني آنچه بايد باشد، پايهاش در دنياي امروز سست است. وقتي ميگوئيد بايد عدالت اجتماعي باشد، ميگويند چرا بايد عدالت اجتماعي باشد؟ بلكه بايد هر كس هر قدر زورش ميرسد و عرضه دارد بزند وببرد و بچاپد! چه كسي گفته بايد عدالت اجتماعي باشد؟ اين بايدها رااز كجا ميآوريد؟ ملاك شما براي اين بايدها چيست؟ (در مورد) حق به معني اول بحثي نداريم. واقعيت كه ديگر بحثي ندارد واقعيت هست. ولي حق به معني دوم يعني«بايد باشد»، خاستگاه و مبناي اين «بايد» چيست؟ ممكن است بگوئيم چون قرآن گفته است راستي حق است، بايدراست گفت، بايددرست بود، بايد عدالت داشت، بايد حق محرومان را پرداخت، ما اينها را حق ميدانيم. (البته) اين يك معياري است، ولي آنها كه قرآن و وحي را قبول نكنند پس دراين معيار ميلنگند (چون) بايد اول قرآن رابه آنها فهماند و قبولاند تا اين معيار راقبول كنند.
مبنا و معيار ديگر اينكه «بايد» گردش كارها بر طبق انسان نمونه والگو و ايدهآل باشد. اين بايدها رااز روي نگاه به انسان ايدهآل و برجسته تشخيص ميدهيم. اگر كاري با رفتار، انديشه، برداشت وگفتار او هماهنگي داشت ميگوئيم حق است و اگر نداشت ميگوئيم باطل است. اما اين نوع معيار به دست دادن مشكلي را حل نميكند زيرا حق نسبي ميشود و معيار ثابتي پيدا نميكند. علت اينكه ما پيرامون حق و باطل از ديدگاه قرآن بحث ميكنيم، اينست كه ماآن ترازوي كلي و انسان نمونهمان را پيغمبر و پيامبران و ائمه انتخابات كردهايم و آن گفتار حق واصل و گفتار فصل و فصل الخطابمان را قرآن و بعد سنت توضيح دهنده قرآن انتخاب كردهايم. بنابراين، اين كار ما مبناي يك اصل و موضوع پذيرفته شده قبلي است والا اگر با عدهاي غير مسلمان نشسته بوديم و صحبت ميكرديم اصلاً بايد تمام اين مطلب را بگذاريم و سراغ يك بحث ديگر برويم (چون در اين صورت) حق يك چيز پا در هوا ميشود. بعنوان مثال در يك دورهاي، عدهاي از نياكان مردم ايران زمين، آئين و سخن ماني را پذيرفته بودند. بنابراين اگر آن موقع ميخواستند بنشينند درباره حق و باطل بحث كنند بجا بود كه بنشينند ببينند برطبق گفتههاي ماني حق چيست؟ باطل چيست؟ آيا اين طور است يا فراتر از اين؟ اگر فراتر از اين باشد و براستي بتوانيم يك معيار ثابت و فراتر داشته باشيم، يعني بتوانيم اين حق «بايد باشد» را مربوط به آن چه كه هست بكنيم، يعني بگوئيم خاستگاه حق دومي حق اولي است، يك پيروزي و موفقيت واوج گرفتن درباره حق و باطل است و در آن موقع دعوت جهاني جامعه جهاني، نظام جهاني، انديشه جهاني، فلسفه جهاني، دين جهاني و قانون جهاني معني پيدا ميكند. (در صورتيكه اگر) حق نسبي باشد اصلاً هيچ دعوتي حق اعلام جهاني بودن را ندارد.
از آنجا كه يكي از مسائل قرآن اين است كه پيغمبر به جهان اعلام ميكند «يا ايهاالناس اني رسولالله اليكم جمعيا» من پيامبر خدا براي همه شما هستم، بدون اينكه واقعاً حق بتواند يك معيار جهاني پيدا بكند، اصلاً چطور ميشود اين مبنا را عرضه كرد؟ ممكن است گفته شود كه معيارهاي حق ومعيارهاي اخلاقي يك مسئله است و شكل تحقق بخشيدن آن در سنتها و مكتبها ومنطقهها مسئله ديگر. بعنوان مثال تواضع و اظهار محبت كردن در برخورد يك انسان به انسان ديگر بطور كلي مطلوب است، منتهي دريك جامعهاي براي اين اظهار تواضع رسم بر اين است كه وقتي به هم ميرسند كلاهشان را بردارند، يك جا تعظيم ميكنند، يك جا سلامعليكم ميگويند. جاي ديگر «شالوم» (Shalom)يا «گودمورنينگ» (Good morning) يا «گوتن مورگن» (Guten Morgen) يا «بنژور» (Boone Jour) و... ميگويند. بنابراين آن چه تفاوت ميكند عبارات و كيفيت برخورد ويا عملي است كه نماينده اين اظهار تواضع است، ولي محتواي كلي يكي است. اما در ارتباط با اين بيان، دو مطلب پيش ميآيد، يكي اينكه اولا اين محتواي كلي بالاخره چيست؟ اگر منظور اينست كه حق آن است كه براي فطرت انسان متعارف پذيرفتني باشد، اين چيزي است كه برميگردد به همان تعريفي كه ميگويد حق آن است كه براي عموم پذيرفتني باشد، چون انسان متعارف همان انسان عمومي است. دراين صورت (مثلاً) اگر يك ماركسيست بگويد در جامعه بورژوازي مالكيت ابزار توليد ويالااقل مالكيت شخصي يك امر پسنديده و پذيرفتني براي عموم است. يك امر پذيرفته شده است و كارفرما و حتي كارگر هم آن را براي خود ميپسندد. آيا ميتوانيم با اين دليل بگوئيم مالكيت ابزار توليد يا مالكيت شخصي «حق» است؟ جاي بحث است. اصلاً در بعضي از مكاتب بسيار نو، يك زيربناي فلسفي براي اين مطلب درست شده و بر اين مبنا هر تك انساني قوانين جهاني وضع ميكند و ميگويد آنچه كه براي من خوب است براي همه خوب است و به اين ترتيب هر انساني واضع يك سلسله قوانين همگاني جهاني است ـ اين بحثي است كه در جاي خود قابل بررسي است ـ اين سخن بازميگردد به همان معيار كه حق چيزي است كه انسان با فطرت و قلب وروح خودش آن را ميپسندد كه اينهم نتوانست يك معيار روشني به دست بدهد.
ادامه دارد
ــــــــــــــــ
1- سوره معارج آيه 24 و 25
*اولين مسئله حق و باطل در قرآن اين است كه حق يعني واقعيت عيني. يكي از واقعيتهاي عيني كه قرآن ما را به شناخت آن و پايه و مبنا قرار دادن آن براي همه انديشههاي بعدي دعوت ميكند، اين مسئله است كه جهان هستي روندي هدفدار دارد