موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13262
بلاتکليفي استراتژيک

 

وقتي سياست خارجي در برزخ تصميم مي‌ماند

قادر باستاني تبريزي

 

سياست خارجي ايران سال‌هاست ميان دو رؤياي متضاد يعني رؤياي عبور تهاجمي از نظم جهاني و رؤياي تطبيق عقلاني با قواعد آن معلق مانده است. نه اولي به تصميم نهايي رسيده و نه دومي به اراده‌اي واقعي. حاصل، وضعيتي فرساينده است که اقتصاد، ديپلماسي و حتي جامعه را در چرخه‌اي از عدم‌قطعيت دائمي مي‌چرخاند؛ چرخه‌اي که نام دقيقش «بلاتکليفي استراتژيک» است.

در فضاي سياست ايران دو ديدگاه اصلي روبه‌روي هم ايستاده‌اند. گروهي معتقدند تنها راه برون‌رفت، اتخاذ موضعي تهاجمي‌تر و حتي حرکت به سمت سلاح هسته‌اي است. گروهي ديگر مي‌گويند بايد از خيال برهم‌زدن نظم جهاني دست کشيد و با قواعد آن - هرچند ناعادلانه - کنار آمد. مسئله اما خود اين دوگانه نيست. مسئله آن است که نظام حکمراني ميان اين دو رويکرد گرفتار شده و نه تصميم قطعي براي عبور از نظم موجود گرفته و نه توانسته با اراده‌اي منسجم خود را با آن تطبيق دهد. نتيجه، تعليقي است که هزينه‌اش را کشور و مردم مي‌پردازند.

اين تعليق، بيش از هر جا در مسئله آمريکا عيان است که از بنيادي‌ترين و پيچيده‌ترين مسائل راهبردي نظام جمهوري اسلامي است و با پاسخ‌هاي کوتاه، شعارمحور يا تحليل‌هاي تک‌بعدي فهم نمي‌شود. آمريکا نه صرفاً يک کشور است و نه فقط يک دشمن. اين کشور واجد ويژگي‌هاي ژئوپليتيکي، تاريخي، نهادي و ساختاري خاصي است که جايگاهش را در نظام بين‌الملل متمايز کرده و آن را به‌طور همزمان به مسئله‌اي در سياست خارجي و سياست داخلي ايران تبديل کرده است. نمي‌توان آن را از معادلات حذف کرد يا ناديده گرفت. حتي اگر افول نسبي آمريکا پذيرفته شود، سرعت اين افول با نيازهاي فوري ايران همخوان نيست و فروپاشي يا تضعيف آمريکا الزاماً به ثبات جهاني يا منطقه‌اي نمي‌انجامد.

از ابتداي انقلاب اسلامي، تقابل ايران و آمريکا به‌تدريج از رويارويي غيرمستقيم و سياسي به مواجهه‌هاي مستقيم‌تر رسيده است؛ از جنگ نفتکش‌ها و سرنگوني هواپيماي مسافربري تا اشغال افغانستان و عراق. اما نقطه‌ضعف اساسي ما در اين مسير، فقدان «طرح» بوده است. نه طرحي منسجم براي مقاومت، نه سياست اقتصادي مکمل و نه حتي استراتژي خروج از موقعيت‌هاي پُرهزينه. مقاومت، در بسياري مقاطع اجتناب‌ناپذير بود، اما بدون نقشه راه، کشور صرفاً از سرمايه‌هاي خود مصرف کرد.

اين فقدان طرح، خود را در ناتواني تبديل دستاوردهاي ميداني و امنيتي به دستاوردهاي سياسي و ديپلماتيک پايدار نشان مي‌دهد. تاريخ به ما مي‌آموزد که حتي پيروزي در جنگ، اگر به صلحي هوشمندانه منجر نشود، مي‌تواند به واگذاري دستاوردها بينجامد. ايران در مقاطع مختلف مي‌توانست سطح تقابل با آمريکا را به سطوح کم‌هزينه‌تر منتقل کند، اما ذهنيت و ظرفيت نهادي اين انتقال وجود نداشت.

ازسوي ديگر، بايد ديد با چه آمريکايي مواجهيم. دشمن‌سازي در ساختار آمريکا امري نظام‌مند و بخشي از منطق اقتصاد سياسي يک ماشين عظيم نظامي امنيتي است. در چنين شرايطي، ايران عملاً نه با اقتصاد آمريکا که با مزيت امنيتي نظامي آن روبه‌روست. عبور آمريکا از سياست‌هاي پنهان به اقدامات آشکار نظامي، نشانه شکسته‌شدن يک تابو و تغيير سطح درگيري است که بايد در محاسبات مسئولان ما جدي گرفته شود.

در اين ميان، دو خطاي تحليلي نيز کار را دشوارتر کرده است؛ اسطوره‌سازي حماسي از تقابل با آمريکا و اتکاي افراطي به حقوق بين‌الملل. حقوق بين‌الملل در بهترين حالت، ويتريني تزييني براي نظم جهاني است و نه جايگزين سياست خارجي واقعي. ديپلماسي بدون سياست خارجي مدون، قادر به ايجاد تغيير معنادار نيست. راه خروج از تعليق هم دو محور اساسي دارد. نخست، ضرورت اجماع ملي بر سر اصل تغيير مسير؛ تغييري که بدون وفاق داخلي ممکن نيست. دوم، پذيرش اين واقعيت که ديپلماسي فرآيندي بلندمدت و نيازمند بردباري است. با اين حال، گام‌هاي عملي نيز قابل تصورند. افزايش آمادگي براي مذاکره، بسترسازي ديپلماتيک براي تبادل سيگنال‌هاي متقابل، بهبود تعامل با آژانس و فعال‌سازي ارتباطات رسمي و غيررسمي در سطوح مختلف. البته موانعي چون نوسانات سياست آمريکا، نقش مخرب رژيم صهيونيستي و پيچيدگي‌هاي منطقه‌اي هم وجود دارد، اما هم‌زمان گرايش‌هاي بين‌المللي حامي ثبات از چين تا بازيگران انرژي‌محور، مي‌توانند فرصتي براي بازتعريف مسير ايران باشند.

اگر بخواهيم تصويري دقيق از وضعيت کنوني ترسيم کنيم، بايد بپذيريم که مسئله اصلي سياست خارجي ما فقدان گزينه نيست، بلکه ناتواني در انتخاب است. انتخاب، به‌ويژه در سطح راهبردي، همواره مستلزم پرداخت هزينه است، اما بلاتکليفي، پرهزينه‌ترين گزينه ممکن است. نتيجه، فرسايش تدريجي قدرت ملي است که عميق و مداوم است.

بازانديشي در مسير طي‌شده، نشانه بلوغ نهادي است. آنچه مانع اين بازانديشي مي‌شود، دلبستگي به سرمايه‌گذاري‌هاي پيشين، ترس از بي‌اعتبارشدن روايت‌هاي رسمي، و هراس از گشودن زنجيره‌اي از پرسش‌هاي بنيادين که پاسخ دادن به آنها ساده نيست. همين مکانيسم‌هاست که باعث مي‌شود راه‌حل‌هاي ضربتي و کوتاه‌مدت، بارها جايگزين اصلاحات ساختاري شوند؛ راه‌حل‌هايي که شايد براي مدتي تصميم‌نما باشند اما توان خروج از بحران را ندارند.

نکته کليدي آن است که بدون گفت‌وگوي واقعي درون‌سيستمي و بدون مشارکت نخبگان و دلسوزان نظام، موفقيت ممکن نيست. سياست خارجي نمي‌تواند محصول دايره‌اي بسته از تصميم‌گيران باشد که بيش از آنکه نگران آينده باشند، درگير دفاع از گذشته‌اند. تا زماني که سازوکار تصميم‌سازي از پذيرش بازخوردهاي منفي و داده‌هاي عيني ناتوان باشد، سياست خارجي همچنان واکنشي، مقطعي و پرهزينه باقي خواهد ماند.