موسسه فرهنگی و مطبوعاتی روزنامه جمهوری اسلامی

شماره 13260
با قرآن زندگي مي‌کرد

 

عرض ارادتي به مرحوم حجت‌الاسلام محمدحسن سعيدي

 

بعضي آدم‌ها وقتي مي‌روند، آدم مي‌ماند و يک جاي خالي که پر نمي‌شود.

حسن‌آقا از همان‌ها بود...

نوشتن درباره‌اش سخت است؛ نه چون حرف کم است، چون بغض امان نمي‌دهد.

حسن‌آقا فقط استاد نبود، فقط روحاني نبود، رفيق بود.

رفيقي که سال‌ها کنارت راه مي‌آيد، بي‌سروصدا، بي‌ادعا، اما محکم.

از آن آدم‌هايي که زندگيت را دو تکه مي‌کند، قبل از آشنايي با او و بعد از آن.

دين را بلد بود... نه فقط گفتنش را، زندگي‌کردنش را.

اهل جهاد اکبر بود؛ با نفسش سخت‌گير، با مردم مهربان.

اهل جهاد اصغر هم بود؛ جنگ را ديده بود، خاک و خون را لمس کرده بود.

براي همين وقتي از انقلاب، عدالت يا آزادي حرف مي‌زد، حرفش از جنس تجربه بود، نه شعار.

درِ خانه‌اش هميشه باز بود؛ براي مردم، براي دردها، براي گره‌ها.

چقدر پاي حل اختلاف‌هاي خانوادگي نشست، چقدر بي‌هياهو خير رساند.

خيرخواه بود، بي‌آن‌که بخواهد ديده شود.

محمدرضا.... برادر شهيدش.... هميشه با او بود. نه فقط در خاطره، در نگاه و سکوتش.

خودش هم سال‌ها شهيدِ زنده بود؛ استوار، آرام، پاي عهد. حالا رفته پيش همان برادر… و دل ما مانده وسط راه.

هر چه مي‌نويسم، اشک جلوتر مي‌ريزد.

 از دل برود هر آن‌که از ديده برفت

آري، ولي دل چه کند با اين داغ....

بعضي آدم‌ها که مي‌روند، آدم احساس مي‌کند يک ستون فرو ريخته.

«حسن آقا» از همان‌ها بود. نه فقط يک استاد، نه فقط يک رفيق قديمي، يک تکيه اخلاقي، يک دلِ مطمئن.

رفاقت با او، شبيه راه رفتن کنار کسي بود که عجله ندارد اما مقصد را خوب مي‌شناسد.

رفاقتي آرام، وفادار و بي‌هياهو؛ از آن جنس که در سال‌هاي سخت معنا پيدا مي‌کند و در اختلاف‌ها نمي‌شکند.

در فکر و منش، عجيب شبيه شهيد بهشتي بود؛ همان آرامش متين، همان عقلانيت صبور، همان ايستادن پاي حق بدون تندخويي و بدون عقب‌نشيني.

عدالت برايش اصل بود، نه ابزار. آزادي را دوست داشت، نه براي بي‌قيدي، بلکه براي کرامت انسان.

درست مثل الگويش، باور داشت دين اگر نتواند انسان را آزاد و عادل بار بياورد، از مسير خودش دور شده است.

باور داشت اگر دين به کرامت آدم‌ها نرسد، يک جايش مي‌لنگد.

جهادش ادامه داشت؛ بعد از جنگ هم. اسلحه را زمين گذاشت، اما مسئوليت را نه. کلاس‌هايش سنگر بود، تفسير قرآنش گفت‌وگويي صادقانه با وجدان آدم‌ها. نه تحميل مي‌کرد، نه ساده‌سازي فريبنده؛ دعوت مي‌کرد به فهم، به انتخاب، به ايستادن.

«آقا» بود به معناي واقعي کلمه. وقار داشت، ادب داشت، و دلش بي‌سر و صدا براي مردم مي‌سوخت. اخلاص در رفتارش موج مي‌زد. نه اهل تريبون بود، نه شيفته عنوان. اگر مي‌گفت، از سر درد مي‌گفت و اگر سکوت مي‌کرد، از سر حکمت.

پايبنديش به انقلاب، ريشه در تجربه داشت، نه در شعار. جنگ را ديده بود، هزينه داده بود و سايه شهادت هميشه با او بود. برادرش، شهيد محمدرضا سعيدي، فقط خاطره‌اي در قاب عکس نبود، بخشي از روح او بود. خودش هم در ميدان جنگ ايستاده بود و خوب مي‌دانست عدالت و آزادي، بدون خون و صبر به دست نمي‌آيد.

حالا رفته است....

رفته پيش برادري که سال‌ها منتظرش بود.

و ما مانده‌ايم با دلتنگي سنگينِ نبودنش، با خاطره صدايي که قرآن را نه مي‌خواند، که زندگي مي‌کرد.

و چه خوب گفته‌اند:

آنان که به حق زيستند، نمي‌ميرند

تنها،

از ميان ما

به ميان نور مي‌روند.

يا آن‌جا که مي‌گويد:

 دل از جهان بريدن اگر مردانه است

با درد مردم زيستن، عارفانه است.

خدا رحمتت کند رفيق.....

که خيلي شبيه حرف‌هايت زندگي کردي.

شبيه باورهايت زندگي بودي.

حسن‌آقا رفت....

اما انصاف را با خودش نبرد، عقلانيت را زمين نگذاشت، رفاقت را تمام نکرد.

راهي گذاشت که اگر ادامه ندهيم، حقش را ادا نکرده‌ايم.

مهدي جم

حسينيه مرحوم سيد ابراهيمي