قادر باستاني تبريزي
در شرايطي که پيچيدگيهاي اجتماعي و اقتصادي کشور افزايش يافته، تقويت سياستورزي مسئولانه و بازگشت سياست به ميدان مسائل واقعي مردم، بيش از هر زمان ديگري ضرورت دارد. امروز جامعه با ظرفيتهاي فراوان و توان بالاي خلاقيت و همبستگي، آماده مشارکت سازنده در پيشبرد امور است، اما اين ظرفيت زماني شکوفا ميشود که ميان سياست رسمي و زندگي مردم پيوندي دوباره برقرار گردد و گفتوگوي ملي جايگزين سوءتفاهمها و فاصلهها شود.
اکنون سياست از زندگي فاصله گرفته است. قدرت از معنا تهي شده و ساختارها کارکرد خود را از دست دادهاند، اما درحاليکه سياست رسمي در چنبره تکرار گرفتار است، در خيابانها، در شبکههاي اجتماعي، در اقتصاد خُرد و در کنشهاي روزمره، نشانههاي زندگي تازهاي در جريان است که از دل محدوديتها، معنا و خلاقيت ميزايد و ابتکار ميآفريند. تضاد ميان سياست خسته و جامعه زنده، قلب بحران امروز ماست.
امروز سياست به عرصه حفظ وضع موجود تقليل يافته و از جوهر اصلي خود تهي شده است. ايران بيش از هر زمان ديگري به سرزميني ميماند که سياستش نميزيد، بلکه صرفاً دوام دارد. سياستمداران حرف ميزنند، اما گفتوگو نميکنند. تصميم ميگيرند، اما کار پيش نميرود. فرمان داده ميشود، اما شنيدن کمتر اتفاق ميافتد. و اينها نشانههاي افول سياست هستند.
اما درحاليکه سياست در رخوت و تکرار غوطهور است، جامعه در لايههاي زيرين خود، در خلاقيتهاي کوچک و پويشهاي خاموش، زندگي را بازسازي ميکند. مردم ايران، باوجود چالشها و دشواريهايي که هر روز در برابرشان قرار ميگيرد، با پشتکار و توانمنديهاي فردي و جمعي، راهحلهاي تازهاي براي ادامه زندگي ميآفرينند. جامعه، آنگونه که تجربه تاريخي ما نشان داده، از دل انسداد، راه خود را بازميسازد. اگر سياستمداران نميبينند، از آنروست که سياست ديگر بر زمين واقعيت گام نميزند.
نازايي مزمن سياست در کشورمان، سه سرچشمه عميق دارد. نخست، ساختار نهادیي که به جاي حل مسأله، خود مولد مسأله است. سامانهاي که روزگاري براي توازن قوا طراحي شده بود، امروز به شبکهاي از خنثيسازي متقابل، فرسايش کارآمدي و بازتوليد مصلحت بدل شده است. در چنين وضعي، هيچ تصميمي واقعاً تصميم نيست، زيرا هيچکس مسئوليتي واقعي بر عهده نميگيرد. تصميمها در گريز از پاسخگويي زاده ميشوند و در چرخه تکرار و بياثري فرو ميروند.
دوم، بحران در طبقه سياسي است. طبقهاي که امروز نه زاييده رقابت انديشهها و شايستگيها، بلکه برآمده از گزينشهاي مصلحتي و وفاداريهاي شخصي است. از همينرو، سياست به ميدان افراد تبديل شده نه جريانها و به عرصه روابط نه انديشه. هنگامي که پُستها و جايگاهها در اختيار کساني است که نه نظريه دارند و نه افق، سياست از معنا تهي ميشود و تنها قالبي بيرمق بر جا ميماندکه پرچم و شعار دارد، اما جهت و چشمانداز و خرد جمعي ندارد.
سوم، تداوم مرزبنديهاي خودي و غيرخودي است؛ ساختاري از مشروعيت محدود که امکان رقابت ايدهها و انديشهها و حضور صداهاي تازه را از ميان برده است. در اين منطق، هر صداي تازهای تهديد شمرده ميشود و هر نقدي برچسب بياعتمادي ميگيرد. چنين فضايي نهتنها راه اصلاح را ميبندد، بلکه جامعه را از مشارکت فعال بازميدارد.
نقشه راه عبور از اين وضعيت، در بازسازي انديشه سياسي است. بايد سياست را از حصر آزاد کرد و آن را به کنش جمعي بازگرداند. ايران بيش از هر چيز به بازتعريف سياست نياز دارد. سياست بهمثابه «هنر گفتوگو درباره مسائل واقعي مردم» است؛ رويکردي که ميتواند اداره امور را از فضاي سوءتفاهم و نگراني دور کرده و بر پايه فهم، همکاري و مشارکت استوار سازد. پس نخستين گام، بازگشت به گفتوگوست، گفتوگوي ميان نسلها، ميان حکومت و جامعه، ميان جريانهاي فکري، ميان شهر و دولت. در کنار آن، بايد نهادهاي مياني را دوباره زنده و پوينده کرد؛ احزاب، انجمنها، رسانهها و تشکلهاي مستقل. اين نهادها ريههاي جامعهاند و بدون آنها، سياست از اکسيژن معنا تهي ميشود. در سطح فرهنگي نيز بايد از منطق حذف به منطق مدارا گذر کرد. جامعهاي که در آن مخالف بتواند بماند، زنده است و سياست سالم، سياستي است که بتواند تضاد را به تعادل تبديل کند.
سرانجام، بايد از نسلهاي جديد آغاز کرد. آنان که در دهههاي اخير از ميدان سياست رانده شدند، اکنون در جامعه حضور دارند، در دانشگاهها، در رسانههاي نو، در عرصه خلاقيت و کنش مدني. اين نسل، زبان تازهاي از ايران را نمايندگي ميکند، زباني کمتر شعاري، بيشتر واقعي، و عميقاً انساني. آينده سياست ايران، در بازگشت چهرههاي فرسوده ديروز نيست، بلکه در به رسميت شناختن اين نسل است.
سياست تنها زماني زنده ميشود که دوباره با جامعه زندگي کند. اگر اين پيوند برقرار نشود، جامعه راه خود را بدون سياست ادامه خواهد داد، بيآنکه ضرورتي براي انتظار احساس کند. در آن لحظه، سياست ديگر موضوعي از جنس قدرت نخواهد بود، بلکه به خاطرهاي از گذشته بدل خواهد شد.
اما شايد هنوز فرصت باشد. در هر جامعهاي که هنوز ميانديشد، اميد ميزيد. ايران، با همه رنجهايش، همچنان سرزمين انديشه است. اين خاک، بارها از دل فروبستگي زاده شده است. اگر سياست بار ديگر به زندگي بازگردد، اگر معنا جايگزين شعار شود، اگر گفتوگو بر انحصار غلبه کند، آنگاه ميتوان گفت موتور سياست دوباره روشن شده است.
و شايد آنگاه، ايران دوباره بتواند بخندد.