در گفتوگو با خانواده شهيد سرتيپي مطرح شد؛شهيدي که عکس حجلهاش را خودش آماده کرداشاره:پدر شهيد سرتيپ
در گفتوگو با خانواده شهيد سرتيپي مطرح شد؛شهيدي که عکس حجلهاش را خودش آماده کرداشاره:پدر شهيد سرتيپي تعريف کرد: من و مادرش با چهره خندان در مراسم ختم حسن حاضر شديم و حتي لباس مشکي نپوشيديم، شاکر بوديم که خدا به ما افتخار شهادت فرزندمان را داد.همه داراييشان از زندگي 50 ساله 2 دختر و سه پسري است که يکي از آنها به شهادت رسيده و نامش بر کوچهاي که در آن ساکن هستند، نقش بسته است. خانواده سرتيپي از قديميهاي منطقه 10 تهران هستند که 40 سالي ميشود در اين محل زندگي ميکنند، شهداي زيادي را به چشم ديده اند، از شهيد کاملي گرفته که حالا نام کوچه بالايي خانه شان به نام او مزين شده تا شهداي ديگري که يا از بستگان دور و نزديک بوده يا همبازي فرزندشان. «حسن» دومين پسرشان هم جزو شهداي همين محل است. زماني که راهي جبهه ميشد 19 سال بيشتر نداشت اما اعتقادات و باورهايش چنان رشد يافته بود که ديگر دلش براي ماندن قرار نگرفت، خواست به جبهه برود تا مثل همه آنهايي که راه شهادت و جانبازي را برگزيدند از اسلام دفاع کند. در راهي که انتخاب کرد پدر و مادر هم مخالفتي نداشتند و راضي شدند، در واقع اتفاقي افتاد که پدر بيمعطلي به رفتن حسن راضي شد. در حاشيه ديدار اعضاي فرهنگسراي عطار با خانواده شهيد «حسن سرتيپي»، خبرنگار دفاع پرس با پدر و مادر شهيد سرتيپي به گفتوگو پرداخت که ماحصل آن را در ادامه ميخوانيد.*با توسل به حضرت علي(ع) راهي جبهه شدپدر شهيد درباره خاطره رفتن حسن به جبهه ميگويد: «يک روز با يکي از پاسدارها به خانه آمد و گفت ميخواهم به جبهه بروم، يکه خوردم، توقعش را نداشتم انقدر صريح بگويد، گفتم فرصت بده، بايد فکر کنم، گفت کار خير که فکر کردن ندارد. نامه رضايت نامهاش را که به من داد، ديدم جملهاي از حضرت علي روي آن نوشته است با اين مضمون که اگر دشمن به شما حمله کند و در مقابلش نايستيد به خواري و ذلت دچار ميشويد. اين جمله را که ديدم تعلل نکردم و نامه را امضا کردم.»*در ختم با چهره خندان حاضر شدمجبهه ماندنش خيلي طول نکشيد، شايد 10 روز پس از رفتنش بود تير به پيشانياش اصابت کرد و در عمليات بيتالمقدس به شهادت رسيد. پدر اين را ميگويد و ادامه ميدهد: «قبل از اينکه به جبهه برود از خدا خواستم اتفاقي نيوفتد که زمينگير يا اسير دست دشمن بشود، همينطور هم شد و حسن به شهادت رسيد. در مراسم ختمش با چهره خندان حاضر شدم و شکر خدا را گفتم، لباس سياه هم نپوشيدم چون اعتقاد داشتم خدا به ما افتخار و آبرو داده.»*بايد دستم توي جيب خودم باشدمادر چيز زيادي از حسن به خاطر ندارد، ميگويد خيلي سال است از شهادت گذشته و گذر سالها بسياري از خاطرات را از حافظهام پاک کرده با اين همه با حوصله مينشيند و از «حسن» حرف ميزند، از اخلاق و رفتارش ميگويد که مثالزدني است و توضيح ميدهد: «اخلاق خيلي خوشي داشت. عيدها که ميشد ميگفتم براي عيد ديدني برويم خانه فاميل و دوستان، ولي نميآمد؛ ميگفت بايد بروم سر کار که دستم توي جيب خودم باشد.»*دعا کن شهيد شومهنرستان رشته بازرگاني درس خواند، 2 ماه مانده بود که درسش تمام بشود آهنگ رفتن زد، معتقد بود وقت براي درس خواندن هست اما براي جبهه رفتن ممکن است دير بشود. مادر در اينباره ميگويد: « به پدرش اصرار کرد، گفتيم تو درست مانده درست را تمام کن بعد برو قبول نکرد. يک بار به خانه آمد ديد من لباس مشکي به تن کردم، پرسيد مادر اتفاقي افتاده؟ گفتم نه فقط اتفاقي مشکي تن کردم گفت ولي من هر وقت تو را ميبينم لباس مشکي تنت هست. طاقت نياوردم، گفتم برادر زن عمويت شهيد شده، دستم را گرفت، گفت مادر دعا کن من هم شهيد شوم. يک ماه طول نکشيد که در عمليات بيتالمقدس تير به پيشانياش خورد و شهيد شد.»مادر از «حسن» خود اينطور تعريف ميکند: «هم هنرمند بود هم کار فني ميکرد، ماشين مردم را درست ميکرد و خانه رنگ ميزد. يک روز به من گفت مدرسه همه اوليا را خواسته است شما هم بايد بياييد مدرسه، با او رفتم، وقتي وارد دفتر شديم ديدم يکي از مربيها جلوي پاي حسن ايستاد و به گرمي با او احوالپرسي کرد، گفت تو چرا مادرت را آوردي؟! تو که هم درست و هم اخلاقت خوب است.»*عاشق بچهها بودمادر عکس قديمي و رنگ و رو رفتهاي را ميگذارد توي دستم، به پسر جوان و خندان توي عکس اشاره ميکند که درحالي بازي با بچه ايست. ميگويد: «اين پسر جوان حسن است، عاشق بچهها بود. آن موقع 2 تا بچه در خانه داشتيم، اين بچه خواهرش است. برادرش هم که يک دختر به نام نفيسه داشت خانه پاييني ما زندگي ميکردند. تا صداي نفيسه را ميشنيد آرام و قرارش گرفته ميشد خودش را از پلهها پرت ميکرد پايين تا ببيند چه اتفاقي افتاده. هميشه دنبال بهانهاي بود تا يک جوري بچهها را ببيند، به من ميگفت مادر چيزي به من بده که براي امين (بچه خواهرش) ببرم.»*عکس حجلهاش را خودش آماده کردمادر اشاره ميکند به عکس سياه و سفيدي که بالاي يکي از ميزها به تمام خانه نظر ميکند. او ميگويد: «اين عکس را خودش گرفت و يک روز آورد خانه، گفت وقتي شهيد شدم خواستيد به بهشت زهرا (س) برويد اين عکس را ببريد، گفتم اين چه حرفي است ميزني؟! گفت مادر، دوست دارم و ميدانم شهيد ميشوم. از من خواست براي شهادتش دعا کنم، گفتم براي پيروزي اسلام دعا ميکنم.»*يک شهيد، 2 جانبازاما حسن تنها پسري نيست که در خانواده سرتيپي به جبهه رفته باشد، بسياري از پسرهاي فاميل در جنگ به شهادت رسيدهاند و 2 برادر ديگر حسن نيز در جبهه حضور داشتند، خود حسن هم در جريان تظاهرات انقلاب حضور داشت و 17 شهريور در ميدان شهدا به ضرب تير نيروهاي شاهنشاهي مجروح شد. برادر کوچکتر حسن نيز در دفاع مقدس از ناحيه پا مجروح شده است. مادر ميگويد: «يکي از بستگانمان چند روز مانده به عروسياش شهيد شد. سه تا پسرهايم در جبهه بودند، پسر بزرگم يک چشمش و پسر کوچکم از ناحيه پا مجروح است، در جبهه پاهايش روي مين رفت. مجروح که شد اول به ما چيزي نگفتند، بعد تلفن کردند و متوجه شديم در بيمارستان مشهد بستري است، بليط گرفتيم و با پدرش به مشهد رفتيم با پيگيريهاي زياد بالاخره توانستيم او را ببينيم، حال و روزش خوب نبود، ترکش به صورتش خورده بود و زير پاهايش گولهاي از ملافه گذاشته بودند، بعد هم پيگير شديم تا در تهران بستري شود. کل ماه رمضان را در بيمارستان بود، انقدر ملاقاتي از دوستان و فاميل داشت که يکي از هم اتاقيهايش گفته بود خوش به حالت انقدر ملاقاتي داري، از آن به بعد هر وقت به ديدن پسرم ميرفتم در واقع از آن هم اتاقي هم عيادت ميکردم.»*کاش خودم پيکرش را درون قبر ميگذاشتممادر به روزي که خبر شهادت حسن را دادند اشاره کرده و ميگويد: «پدر جاري دخترم خبر شهادت را داد. در ترمينال با قطار پيکرش را آوردند، من هنوز خبر نداشتم که چه اتفاقي افتاده، وقتي از پلهها بالا ميآمد اخمهايش درهم بود، گفتم حسن شهيد شده؟ زد زير گريه، آنجا بود که شهادت حسن را فهميدم. روز تشييع رفتم که پيکرش را ببينم، فقط بالاي سرش نشستم و صورتش را بوسيدم، الان از شهادتش پشيمان نيستم فقط حسرت ميخورم که کاش خودم او را درون قبر ميگذاشتم».