رسم ايستادگيروايتي از زندگي شهيد محمد قرباني فرمانده گروهان لشکر 17 علي بن ابيطالبقسمت دوم و پايانيخ
رسم ايستادگيروايتي از زندگي شهيد محمد قرباني فرمانده گروهان لشکر 17 علي بن ابيطالبقسمت دوم و پايانيخاطرات*سيمان کاري و نماز اول وقتتابستان گرم زمان خوبي بود براي کارهاي بنايي و ساختماني؛ گذشت زمان اتاقهاي خانه قديمي مان را پير و خميده و فرتوت کرده بود. بنا به تصميم پدر قرار شد در قسمت جلوي حياط ساختماني ديگر بسازيم با اتاقهاي بيشتر. کارهاي ابتدايي آن، يعني اسکلتبندي و ديوارچيني تمام شده بود. نوبت به سيمانکاري يا آستر روي آجرها رسيده بود. استاد سيمانکار محل کسي نبود غير از محمد قرباني؛ جواني هفدهساله که هم در رشتة ساختمان درس ميخواند و هم در کنار برادر بزرگش استاد سيمانکاري شده بود و کمکخرج خانواده. روزيهمانطور که مشغول کار بود، پرسيدم: «محمدآقا! چرا بين اين همه کارهاي ساختماني مثل گچکاري، گِلکاري، ديوارچيني، شما سيمانکاري رو انتخاب کردي؟»با لبخندي که هميشه بر لب داشت، گفت: «اين سيمانکاري که انجام ميديم، خيلي کثيفي نداره! يعني اينکه شما وقتي سيمانو ميزني به ديوار و کار انجام ميشه، دستات اگه سيماني بشه يک تکان که بدي سيمانها از آن ميريزه؛ حتي لباسهات رو هم اگه يک تکاني بدي، همة سيمانها ميريزن. آن موقع خيلي راحت دستها رو ميشويي و خيلي سريع ميتوني وضو بگيري. اصلاً زمان زيادي براي تميز کردن دستهات نميبره اما گچکاري يا گلمالي ساختمان اين طور نيست. حُسن سيمانکاري همينه که به نماز اول وقت ميرسي!»رمضان حاجي قربانيزاده، دوست و همرزم شهيد*کمک به مادر در کارهاي خانهمادرم ميگفت: «روزها محمد براي اينکه کسي مطلع از کارش نشه، در ورودي حياط رو ميبست و کارهاي خانه، از شستوشو و رفتوروب رو انجام ميداد و اين روال حتي زماني که فرمانده بود، ادامه داشت. هر چه ميگفتم خودم انجام ميدم قبول نميکرد و وظيفه و توفيق براي خودش ميدانست. بعد از اون همه کار خسته و کوفته به سر کار خود ميرفت براي شروع يک روز کاري سخت.»فاطمه، خواهر شهيد*از بين بردن ترسنوجواني بيش نبودم و ترس پرمعناترين واژه بود برايم در مواجهه با شرايط جديد. فرمانده اين را خوب ميدانست؛ بنابراين اولين هدفش از بين بردن ترسمان بود. هنگامي که از مهرنگار، بلندترين کوه منطقه، بالا ميرفتيم و در نزديکيهاي قله متوجه ميشديم فرمانده همراه مان نيست با آرامش خاطر ميايستاديم تا کمي نفس کوهستان را مهمان ريههامان کنيم که صداي مهيب رگبار گلوله بند از بند دلمان پاره ميکرد. با دقت به اطراف نگاه ميکرديم. سراسيمه به سمت قله ميدويديم. انعکاس صداي تيراندازي در گوش کوه ميپيچيد و نه تنها بند دلمان که گوشهايمان نيز پاره ميشدند. خوب که نگاه ميکرديم، متوجه ميشديم، فرمانده در کوه مقابل ايستاده و چند متر پايينتر از پاهايمان را هدف قرار داده و شليک ميکند. اين عمل پاياني بود براي ترسهايم و آغاز جسارتهايي که در جنگ از خود نشان ميدادم. هدف فرمانده آمادگي ما در تمام شرايط بود؛ اينکه به ما نشان دهد دشمن هميشه در کمين و آماده است. بنابراين در تمام مکانها و زمانهايي که فکرش را نميکرديم چاشني ميگذاشت.علي عالمي، دوست و همرزم شهيد*معجزه ديدار با امام خمينيدر گشوده شد و معناي عشق، پاکي و سادگي و سکوت و بندگي در برابر ديدگان حيرانمان نمايان شد. امام بود؛ خميني عزيز. نزديک شديم. نفسمان به شماره افتاده بود. در يک لحظه قلبمان ايستاد؛ چشمانمان وقتي به امام افتاد، مثل ابر بهار باريديم. طاقتمان تاب نياورد و زانو درهم شکستيم؛ تمام نيروي خود را به پاهايمان داديم و چند گام جلو رفتيم؛ به گرمي ما را پذيرفت. دستان گرمش را بر روي سرمان کشيد. نگاه مهربانش به ما فهماند باورمان کرده است. محمد بيتاب شده بود. نميدانم محمد چه فيضي از اين ديدار يافته بود و امام با آن نگاه نافذش با او چه کرده بود که جان محمد را به آتش کشيد و بيتابش کرد؛ حتي تاريخ و نحوه شهادتش را ميدانست.محمود عالمي، دوست و همرزم شهيد*مراسم عقد و ماموريت نظاميسال 1359 سپاه تازه شکل گرفته بود و محمد فرماندة زبدة عمليات آن، فرماندهي که هيچگاه براي خودش نبود تا جايي که حتي در بهترين لحظات زندگياش که قرار عقد را براي روز جمعه گذاشته بودند باز از محمد خبري نبود. دور از شهر در اردوگاه چشمهعلي دامغان، فرمانده به همراه تعداد زيادي از بچههاي داوطلب براي آموزشهاي نظامي و عقيدتي به آنجا رفته بود. چند ساعت تا برگزاري مراسم عقد بيشتر نمانده بود. پدرم تصميم گرفت به اردوگاه برود و او را با خود بياورد. با تلاش زياد توانست براي چند ساعت و جاري شدن خطبة عقد او را از اردوگاه خارج کند. زمان موعود فرا رسيد و مراسم طبق رسم آن روزها در شهر دامغان با حضور بستگان نزديک دو خانواده با جاري شدن خطبۀ عقد برگزار شد.محمد و عصمت به حرمت و پاسداشت آن روز بزرگ زندگيشان تصميم گرفتند با حضور در مراسم روحاني نماز جمعه در مسجد جامع شهر، عهدي را که پاي سفرۀ عقد در نگاه آينه بسته بودند، محکم کنند.دوباره به اردوگاه بازگشت. چند ساعتي از اولين ديدار و سپس جداييشان نميگذشت که خبر رسيد چشم محمد آسيب ديده است؛ در اردوگاه هنگام خنثي کردن تلههاي انفجاري. او را به بيمارستان انتقال دادند و از آنجا به تهران. محمدحسين، برادر شهيد*اهداي مخارج ازدواجمان به دولت«به نام پيوند دهندۀ قلب ها»در قلب هاست که توحيد شکوفا ميشود و حرکت شکل ميگيرد. حرکت به سوي يکيشدن و مسير تکاملي به سوي خدا. پيوندهاست که حماسه ميآفريند و حماسههاست که تاريخ ساز است.عصمت و محمدو ما در اين برهه از زمان، پيوند توحيدي فرزندانمان را اعلام نموده و با توجه به شرايط کنوني جنگ، مخارج مراسم ازدواجمان را به حساب 222 نخست-وزيري واريز مينماييم.خانوادة منشي زاده – قربانيهر کلمه که مينوشتيم، نگاهش را بر چهرهام دوخته بود و چيزي جز لبخند نثارش نميکردم. بازتابي از زيباترين ثانيههاي عمرم در برابر چشمانم بود که يکدل و صميمي لحظههاي پرشوري را به ديگران اعلام ميکرديم؛ اما با مخالفت و تعصب هر دو خانواده مواجه شديم. با اصرار برادر محمد، مجلس سادهاي برگزار شد. برادرش گفت: «شما کار خودتان را کنيد، منم کار خودمو؛ آخر من هم آرزو دارم، همين يک برادر رو دارم.» به ناچار قبول کرديم.عصمت منشيزاده، همسر شهيد*مزد حفظ آبروي مردم چند ماهي از شهادت محمد ميگذشت. هر روز صبح را بدون محمد آغاز ميکرديم. عادت به نبودنش جزء عادتهاي بدمان شده بود و بهسختي دچارش شده بوديم. بعد از عمليات محرم، عکس فرماندهان در بومهاي بزرگ، نقاشي شده و در مرکز شهر نصب شده بود. هرکس به ميزان آشنايي و شناختش با ذکر صلوات يادي از آنان ميکرد. از خانه خارج شدم. به سمت مرکز شهر به راه افتادم. به ميدان امام رسيدم. آن روز صبح با ساير روزها فرق داشت. چند نفر را ديدم که اطراف عکس شهدا ايستادهاند و يکي از آنها جعبهاي شيريني در دست دارد و به هرکس که ميگذرد، شيريني تعارف ميکند و حرفي زير لب زمزمه ميکند. نزديک شدم. چهرهاش آشنا بود. جلوتر رفتم. جعبة شيريني را مقابلم گرفت و تعارف کرد. برداشتم و تشکر کردم. او در جوابم گفت: «براي شهيد محمد قرباني فاتحهاي بخوان.»صحبتش که تمام شد، تصوير تاريکي که از آن اشخاص در ذهن داشتم به ياد آوردم. به او گفتم: «شما که با شهيد مخالف بوديد!»آن چند نفر به هم نگاهي انداختند و سرهايشان را به زير انداختند. يکي از آنها گفت: «ما با اخلاق و رفتار شهيد که آبروي ما رو نبرد به انقلاب روي آورديم!»همان مردي که جعبة شيريني در دستش بود. دستم را گرفت و من را به کناري کشيد و گفت: «اون شب، توي روستا در خانة پدرم بودم با بيست نفر از بچههاي ديگه مشغول تفريح بوديم. دود و دممان هم بهراه بود. يک نگهبان هم جلوي در حياط گذاشته بوديم. نيمههاي شب بود که کسي محکم در را ميکوبيد. از ترس برق را خاموش کرديم. در باز شد. شهيد محمد با نيروهايش وارد شدند. نتوانستيم در برابر فرياد محکم و شجاعت او و يارانش مقاومت کنيم. ناچار تسليم شديم. با دستور فرمانده محمد خواستند به ما دستبند بزنند و ما را به سپاه ببرند اما از او خواهش کرديم، اين کار را نکن. ايشان دستور داد که اسامي را بنويسند و ما خودمان به فاصلة پانزده دقيقه يک بار، يکي يکي به سپاه برويم و خودمان را معرفي کنيم. با پيشنهاد او بسيار خوشحال شديم؛ زيرا آبرومان حفظ ميشد اما نيروهاي تحت امرش بسيار ناراحت شدند و به ايشان گفتند: شما چرا اين کار را کرديد؟ شهيد محمد گفتند: ما ميخوايم انسان بسازيم. نميخوايم که انسانها رو نسبت به انقلاب بدبين کنيم. اما آنها قبول نکردند و دوباره به فرماندهشان گفتند: اين کاري که شما انجام ميديد خلافه! ما همه مأمور هستيم! شهيد محمد گفت: من مأمور هستم چون فرماندة شما هستم و شما مطيع يک فرمانده! من ميگم اسمشان را بنويسيد و هرکدام با ماشينهايشان يکربع به يکربع به سپاه بيان و خودشون رو معرفي کنن. ما هم بعد از چند ساعت که هنوز خيابانهاي شهر آرام و خلوت بود، طبق دستور شهيد محمد خودمان را به سپاه معرفي کرديم. از آن شب به بعد شيفتة اخلاق و مرام و جوانمردياش شديم. امروز هم اين کار کمترين کاري است که برايش انجام ميدهيم.»محمدحسين، برادر شهيد* گزيدهاي از وصيتنامهالحمدلله اين انقلاب راه خود را يافته و مقصد اصلي که اتصال آن با انقلاب حضرت مهدي(عج) ميباشد ادامه خواهد داد و ضامن آن خون سرخ مسلمين خواهد بود. و اما شما پدر و مادر و همسر و خواهر و برادر و همچنين خانوادۀ همسرم! اميدوارم از شهادت اين حقير هيچگونه تزلزلي به دل راه ندهيد و اگر هم ميگوييد داغ جوان و همسر و برادر مشکل است و نميتوان بهآساني از آن گذشت، يک لحظه خود را جاي حسينبنعلي(ع) گذاشته و مصيبتهاي آن عزيزان را بسنجيد و يا خانوادههايي را که در اين انقلاب سه الي چهار فرزند خود را از دست دادهاند و دم بر نياوردهاند؛ زيرا چون مرگ در راه خداست و براي اوست خود او کمک خواهد کرد و راهش به ياد خدا بودن است، قرآن کريم ميفرمايد: «تنها به ياد خدا بودن است که دلها آرام ميگيرد.» پس به ياد خدا باشيد تا مشکل آسان شود.ما زنده به آنيم که آرام نگيريمموجيم که آسودگي ما عدم ماست